مرگ تدریجی مرکز شهر

زندگی من تا بیست و پنج، شش سالگی در محله‌ی دروس تهران گذشت. همانجا به مدرسه رفتم و بعدتر برای اینکه در همان شمال شهر بمانم، دانشگاه شهید بهشتی را برای تحصیل انتخاب کردم. ولی خیلی وقت است که از زندگی در شمال شهر پشیمانم و در نتیجه الان در مرکز شهر زندگی می‌کنم.

زندگی در مرکز شهر مزایای عجیبی دارد و من این را در سالهای اقامتم در فرنگ آموختم. اینکه آدم وقتی از در خانه بیرون می‌آید با چند دقیقه پیاده‌روی به روزنامه‌فروشی، سینما، مترو، خیابان اصلی، داروخانه، کافه، کتابفروشی، رستوران، گالری، میوه‌فروشی، و سالن تئاتر برسد، جزء آرزوهای من در دوران نوجوانی بود. اینکه آدم بتواند بدون ماشین زندگی کند و همه چیز در دسترس باشد، خیلی لذت‌بخش است.

شهرهای قدیمی جهان معمولاً این‌گونه‌اند که مناطق مسکونی با مناطق مختص کار و تفریح در تمام شهر پخش شده و در هم آمیخته‌اند. ولی شهرهای جدید، بخصوص در آمریکای شمالی، مثل خود آدم‌های آنجا به شکلی افراطی تخصصی شده‌اند. یک هسته‌ی کوچک مرکزی شهر هست که در آن کار و تفریح می‌کنند، و بعد یک منطقه‌ی پیرامونی بسیار بزرگ که تقریباً کاملاً مسکونی است. البته در این مناطق مسکونی هم امکان خرید و تفریح هست، اما تنها در مراکز خرید بزرگ یا اصطلاحاً »شاپینگ مال‌«ها. تازه، تقریباً هر مغازه یا کافه یا کتاب‌فروشی و رستورانی هم که در این مراکز خرید پیدا می‌شود، زنجیره‌ای و در نتیجه بسیار شبیه‌به‌هم است. معمولاً هم این مراکز آن‌قدر نزدیک نیستند که بشود پیاده به آن‌ها رفت و آمد کرد.

اوایل کار بدم نمی‌آمد، اما خیلی زود پس از چند ماه خسته شدم. کافه‌ها و رستوران‌هایی که همه یک‌جور مبلمان داشتند، یک منو یا صورت غذا ارایه می‌کردند، و حتی یک موسیقی در آن‌ها پخش می‌شد. در کتاب‌فروشی‌های زنجیره‌ای کتاب‌های پیشنهادی همه یک‌جور بودند و همه نیز بر اساس عادت‌ها و سلیقه‌ی قشرمتوسط محافظه‌کار انتخاب می‌شدند. سینماها هم فقط فیلم‌های تجاریِ بفروش هالییود رانشان می‌دادند.

در نتیجه پس از مدتی کوتاه به مرکز شهر نقل مکان کردم. آنجا فروشگاه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها شخصیت‌های متفاوت و رنگ و بوهای منحصر به فرد داشتند. در سینماهایش فیلم‌های غیرهالییودی و در کتاب‌فروشی‌هایش کتاب‌هایی خارج از جریان اصلی به فروش می‌رفت. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که زندگی در مناطقِ مسکونیِ پیرامونی شهرها آدم‌ها را تبدیل به مصرف‌کنندگانی گریزان از تفکر تبدیل می‌کند که به شکلی بسیار محافظه‌کارانه از هر چیزی که عادت‌هایشان را به هم بریزد می‌گریزند. در نتیجه به شهروندانی بی‌خاصیت و بی‌تفاوت و بی‌فکر تبدیل می‌شوند که به آسانی می‌توان با تلویزیون (یا ماهواره و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی) مغزها و قلب‌هایشان را کنترل کرد.

پس از دو، سه سال زندگی در مرکز تهران حس می‌کنم تهران نیز متأسفانه به همین سمت می‌رود. مرکز شهر روز به روز از خانه‌های مسکونی و خانواده‌ها خالی‌تر می‌شود و به جای آن اداره‌ها و دفترهای کار جای آن را می‌گیرند. زندگی در ساعات روز هرچقدر در این منطقه پرنشاط است، پس از ساعات اداری و بخصوص شبها به شهر مردگان تبدیل می‌شود. در مقابل، بسیاری از مناطق بیرون از محدوده‌ی مرکزی شهر دارند به مناطقی کاملاً مسکونی با مراکز تجاری سبک آمریکای شمالی تبدیل می‌شوند.

شهرداری تهران مدتی است متوجه این تغییرات شده است و برنامه‌هایی برای زنده کردن مرکز شهر (مانند رونق دادن توریسم شبانه‌ی شهری) دارد. اما این برنامه‌ها عمدتا از روی نگرانی‌های کوتاه‌مدت درباره‌ی امنیت طراحی شده‌اند تا نگرانی‌های عمیق‌تر درباره‌ی تغییرات ارزشیِ ناشی از این نوع از شهرنشینی.

همان‌طور که تخصصی کردنِ افراطی آدم‌ها در دانشگاه‌ها موجب تقویت سرمایه‌سالاریِ مصرف‌گرا می‌شود، طراحی مدلی از شهرنشینی که در آن محل‌های زندگی و کار و فرهنگ و تفریح جدا از همدیگر تعریف شوند نیز برای یک جامعه‌ی پویا و مستقل و با مسوولیت مضر است.

بازنشر شده از: همشهری جوان، شماره ۵۰۹، ۶ تیر ۱۳۹۴

یک دیدگاه در “مرگ تدریجی مرکز شهر”

  1. محدوده انقلاب – میدان ولی عصر تا کریم خان و آن حوالی عمدتا تجاری-اداری شده اند اما لایه‌های بعدی تا قبل از شمال شهر همچنان در هم آمیخته‌اند. مخصوصا در امتداد غرب و شرق.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.