ترامپ سیاستمدار نبود، یک ماشین بازیافت بود: هر چه زباله به سمتش آمد با آغوش باز گرفت و آن را تبدیل به طلا کرد. از هر چه حمله بود انرژی تولید کرد. چرا که یک نابغهی رسانه بهخصوص رسانههای تصویری بود. او میدانست که زورش به ماشین سازمانیافته انتخاباتی رقیب و سلطه مطلق رسانهای او نخواهد رسید، ولی چون رسانه و بهویژه تلویزیون را عمیقا میشناخت، چنان آن را مسخّر خود کرد که آن را (عملا به رایگان) در خدمت خود درآورد. هر روز یک بهانه جدید ساخت تا تلویزیونها دائما درباره او حرف بزنند، حتا در تمسخر.
میگویند این اندازه از حضور دائمی او برایش معادل دو میلیارد دلار تبلیغ مجانی به ارمغان آورد و از همین راه هر هفته دستورکار رسانههای آمریکا (وحتی جهان) را تعیین میکرد. ترامپ میدانست که حتی اگر دشنام بخورد به نفع اوست و باعث میشود پیامش و چهرهاش بر اخبار مسلط شود.
همزمان، به خاطر هوش سرشار و تماس نزدیکش با مردم عادی آمریکا، بهخصوص با ارتباطی که با کارگران و کارگزاران امپراتوری ساختوسازش داشت رگ خواب آمریکا را در دست داشت. میدانست هزینههای سهمگین درمان و مسکن و آموزش کمر قشرهای کمدرآمد را شکسته است و معنای نابودی صدهاهزار شغل تولیدی در کارگاههای کوچک و کارخانهها را میشناخت. میفهمید که طبقه حاکم در کشورش چگونه به بهانه جهانی شدن صنعت را در آمریکا نابود، کسب و کارهای کوچک را به خارج از مرزها صادر، و سود همهی اینها را به جیب بانکدارهای یک درصدی ثروتمند کرده بود. میدانست چگونه مالیاتهای مردم یا در جنگهای بیهوده و حتی ناقض غرض، یا در پایگاههای نظامی بیشمار امریکا در سراسر جهان، یا برای نجات دادن بانکهای خصوصی از ورشکستگی خرج میشد. او نبض جامعه و بحرانهایش دستش بود و تنها کافی بود صدایش را به مردم برساند.
استراتژی ترامپ سهل و مبتنی بر یک جملهی ساده بود: مبارزه با فساد طبقه حاکم. جورج لیکاف زبانشناس و تحلیلگر توضیح داده است که در انتخابات، مردم اول به ارزشهایی که نامزد انتخاباتی حامل آن است رأی میدهند و سیاستها بسیار دیرتر و کمتر مهم میشوند. ترامپ خرج کارزارش را، برخلاف کلینتون، از جیب خودش و یا کمکهای قطره قطرهی مردمی داد و چون هرگز در بخش عمومی (حاکمیت) کار نکرده بود حسابش پاک بود. خود را یک تاجر خودساخته و بیرون از دستگاه حاکم، سالم و صادق نشان داد — درست همه آنچه کلینتون نبود.
ترامپ آنقدر بر این پیام ساده کوفت و تمام حملههای سهمگین طبقه حاکم را مشتاقانه به جان خرید (حتی تحریک میکرد که بیشتر به او حمله کنند) تا به چشم مخاطب هدفش، آن ارزشها باور شد. همه هم از راه تلویزیون، ویدئوهای اینترنتی در شبکههای اجتماعی و پیامهای کوتاه توییتری. ترامپ با متن هیچ کاری نداشت، چون میدانست مخاطبان اصولا دیگر نمیخوانند، بلکه تماشا میکنند. مخاطبان او از روی فقر نه دانشگاه رفتهاند و نه فرصتی برای خواندن دارند، اما در عوض همه معتاد تلویزیون و ویدئو هستند.
تلویزیون و اینترنت جدید (که بسیار شبیه تلویزیون شده) همهی ساحتهای زندگی آمریکایی را تبدیل به شوی سرگرمی کرده است. از دادگاه تا عشق تا آشپزی تا پزشکی. در این میان انتخابات از همه بیشتر به یک ریالیتی شو بدل شده است.
در عصر تلویزیون و فیسبوک کسی موافق یا مخالف نیست، چیزی درست یا غلط نیست، بلکه بحث سر پسندیدن یا نپسندیدن است. ویدئو و تلویزیون حس میانگیزند، نه فکر. نیل پستمن در «زندگی در عیش، مردن در خوشی» شرح میدهد که در عصر تلویزیون چطور احساس جای نظر را گرفته و چگونه نظرسنجی بیمعنا شده است. توضیح داده که چگونه مرگ متن و رستاخیز تلویزیون سطح مباحثات سیاسی را به سرگرمی فروکاسته است.
پستمن در سال ۱۹۸۵ این خطرات را دید و ما سی سال بعد پیامدهایش را در اوجگیری ترامپ از خاک به افلاک میبینیم. اما ظاهرا دیگر گریزی از این تلویزیونی شدنِ کل زندگی نیست، مگر اینکه به پیشنهاد کتاب اصولا دخالت تلویزیون را در تبلیغات انتخاباتی ممنوع کنیم. ایدهی رادیکالی است، ولی تنها راه نجات دمکراسی از دست دموگوگها (عوامپرستها) همین است. واقعیت این است که قاب تلویزیون و صفحهی تلفن همراه بهشت یک دموگوگ است، و پیچ و خم الفبا و واژههای بند خورده به هم جهنمش.
تحلیل خوبی بود و نگاهی متفاوت به نقش رسانهها در انتخابات اخیر.
رسانههای جریان اصلی دنیا هم فکر میکنم غافلگیر شدهاند و تحلیلهای این روزهایشان، این غافلگیری را نشان میدهد.
سلام ، کاش اسم انگلیسی کتاب پستمن رو می نوشتید
the article is so thoughtful and totally new approach to a new social life that still is under a big Q for big percentage of the people throughout the . world . Dona