ترامپ چگونه رسانه را مسخّر خود کرد

ترامپ سیاستمدار نبود، یک ماشین بازیافت بود: هر چه زباله به سمتش آمد با آغوش باز گرفت و آن را تبدیل به طلا کرد. از هر چه حمله بود انرژی تولید کرد. چرا که یک نابغه‌ی رسانه به‌خصوص رسانه‌های تصویری بود. او می‌دانست که زورش به ماشین سازمان‌یافته انتخاباتی رقیب و سلطه مطلق رسانه‌ای او نخواهد رسید، ولی چون رسانه و به‌ویژه تلویزیون را عمیقا می‌شناخت، چنان آن را مسخّر خود کرد که آن را (عملا به رایگان) در خدمت خود درآورد. هر روز یک بهانه جدید ساخت تا تلویزیون‌ها دائما درباره او حرف بزنند، حتا در تمسخر.

 می‌گویند این اندازه از حضور دائمی او برایش معادل دو میلیارد دلار تبلیغ مجانی به ارمغان آورد و از همین راه هر هفته دستورکار رسانه‌های آمریکا (و‌حتی جهان) را تعیین می‌کرد. ترامپ می‌دانست که حتی اگر دشنام بخورد به نفع اوست و باعث می‌شود پیامش و چهره‌اش بر اخبار مسلط شود.

همزمان، به خاطر هوش سرشار و تماس نزدیکش با مردم عادی آمریکا، به‌خصوص با ارتباطی که با کارگران و کارگزاران امپراتوری ساخت‌وسازش داشت رگ خواب آمریکا را در دست داشت. می‌دانست هزینه‌های سهمگین درمان و مسکن و آموزش کمر قشرهای کم‌درآمد را شکسته است و معنای نابودی صدهاهزار شغل تولیدی در کارگاه‌های کوچک و کارخانه‌ها را می‌شناخت. می‌فهمید که طبقه حاکم در کشورش چگونه به بهانه جهانی شدن صنعت را در آمریکا نابود، کسب و کارهای کوچک را به خارج از مرزها صادر، و سود همه‌ی اینها را به جیب بانکدارهای یک درصدی ثروتمند کرده بود. می‌دانست چگونه مالیات‌های مردم یا در جنگ‌های بیهوده ‌و حتی ناقض غرض، یا در پایگاه‌های نظامی بی‌شمار امریکا در سراسر جهان، یا برای نجات دادن بانک‌های خصوصی از ورشکستگی خرج می‌شد. او نبض جامعه و بحران‌هایش دستش بود و تنها کافی بود صدایش را به مردم برساند.

استراتژی ترامپ سهل و مبتنی بر یک جمله‌ی ساده‌ بود: مبارزه با فساد طبقه حاکم. جورج لیکاف زبان‌شناس و تحلیلگر توضیح داده است که در انتخابات، مردم اول به ارزش‌هایی که نامزد انتخاباتی حامل آن است رأی می‌دهند و سیاست‌ها بسیار دیرتر و کمتر مهم می‌شوند. ترامپ خرج کارزارش را، برخلاف کلینتون، از جیب خودش و یا کمک‌های قطره قطره‌ی مردمی داد و چون هرگز در بخش عمومی (حاکمیت) کار نکرده بود حسابش پاک بود. خود را یک تاجر خودساخته و بیرون از دستگاه حاکم، سالم و صادق نشان داد — درست همه آنچه کلینتون نبود.

ترامپ آنقدر بر این پیام ساده کوفت و تمام حمله‌های سهمگین طبقه حاکم را مشتاقانه به جان خرید (حتی تحریک می‌کرد که بیشتر به او حمله کنند) تا به چشم مخاطب هدفش، آن ارزش‌‌ها باور شد. همه هم از راه تلویزیون، ویدئوهای اینترنتی در شبکه‌های اجتماعی و پیام‌های کوتاه توییتری. ترامپ با متن هیچ کاری نداشت، چون می‌دانست مخاطبان اصولا دیگر نمی‌خوانند، بلکه تماشا می‌کنند. مخاطبان او از روی فقر نه دانشگاه رفته‌اند و نه فرصتی برای خواندن دارند، اما در عوض همه معتاد تلویزیون و ویدئو هستند.

تلویزیون و اینترنت جدید (که بسیار شبیه تلویزیون شده) همه‌ی ساحت‌های زندگی آمریکایی را تبدیل به شوی سرگرمی کرده است. از دادگاه تا عشق تا آشپزی تا پزشکی. در این میان انتخابات از همه بیشتر به یک ریالیتی شو بدل شده است.

در عصر تلویزیون و فیس‌بوک کسی موافق یا مخالف نیست، چیزی درست یا غلط نیست، بلکه بحث سر پسندیدن یا نپسندیدن است. ویدئو و تلویزیون حس می‌انگیزند، نه فکر. نیل پستمن در «زندگی در عیش، مردن در خوشی» شرح می‌دهد که در عصر تلویزیون چطور احساس جای نظر را گرفته و چگونه نظرسنجی بی‌معنا شده است. توضیح داده که چگونه مرگ متن و رستاخیز تلویزیون سطح مباحثات سیاسی را به سرگرمی فروکاسته است.

پستمن در سال ۱۹۸۵ این خطرات را دید و ما سی سال بعد ‌پیامدهایش را در اوج‌گیری ترامپ از خاک به افلاک می‌‌بینیم. اما ظاهرا دیگر گریزی از این تلویزیونی شدنِ کل زندگی نیست، مگر اینکه به پیشنهاد کتاب اصولا دخالت تلویزیون را در تبلیغات انتخاباتی ممنوع کنیم. ایده‌ی رادیکالی است، ولی تنها راه نجات دمکراسی از دست دموگوگ‌ها (عوام‌پرست‌ها) همین است. واقعیت این است که قاب تلویزیون و صفحه‌ی تلفن همراه بهشت یک دموگوگ است، و پیچ و خم الفبا و واژه‌های بند خورده به هم جهنمش.

موتورسیکلت را در محدوده طرح ترافیک ممنوع کنید

پارسال در همین صفحه درباره موتورسیکلهای شهر تهران نوشته بودم. اینکه چگونه مرکزشهر را در طول روزهای هفته به یک شکنجه گاه تبدیل کرده اند. با آن سرو صدای روانی کننده و آن شیوه ی راندن مگس وار. پیشنهادهایی دادم از جمله صدور جریمه برای راننده بجای موتور، و استفاده از شبکه های اجتماعی و عکس های مردم برای شناسایی متخلفین.
حالا وقتی که به بحران آلودگی کنونی تهران فکر میکنم و تجسم میکنم که نقش هفتصد و پنجاه هزار موتور سیکلت در این آلودگی چیست میخواهم توصیه ای جسورانه به آقای شهردار بکنم.

هر کدام از این موتورسیکلت ها ٨ برابر یک موتور یورو ۴ هوا را می آلاید و حداقل یک پنجم آلودگی تهران سهم آنهاست. شوخی نیست. یعنی بدون این موتورها تهران تهران به اندازه قابل توجهی کمتر آلوده خواهد بود. از نظر آلودگی صوتی هم که مدیران میگویند نصف کل آلودگی صوتی در تهران را موتورسیکلتها میسازند. وحشتناک نیست؟

پس اجازه بدهید پیشنهادم را بگویم: راندن موتورسیکلت را در کل محدوده طرح ترافیک تهران با بی رحمی ممنوع کنید، و دوچرخه را به جایش رواج دهید.

مرکز تهران شیب کمی دارد و خیابانهایی نسبتا عریض که به راحتی میتوان در بسیاری از آنان نوار مخصوص دوچوخه ایجاد کرد. در ضمن، مسافتهایی که پیک های موتوری باید در داخل طرح طی کنند خیلی زیاد نیست و خیلی هایشان میتوانند با دوچرخه همه کارهایشان را انجام دهند. بدون اینکه آلودگی و سر و صدا و توحش بیافرینند.

بله، دوچرخه خیلی انرژی بیشتری میگیرد و سرعت کار را هم پایین تر می آورد. اما در عوض هزینه بنزین ندارد و تازه پیکهای دوچرخه ای میتوانند دستمزد خود را هم بالاتر ببرند. در عین حال، حق بیمه شان (اگر داشته باشند!) پایین تر می آید چون ریسک تصادف و آسیب برای دوچرخه پایین تر است. همزمان شاید باعث شود پیک های عزیز از بردن بارهای عظیم پیکری که قاعدتا باید با یک وانت حمل شود پرهیز کنند و این طوری کمی بیشتر به سلامت جان خود اهمیت بدهند.

میدانم تصمیم سخت و بزرگی است برای آقای شهردار. ولی باور کنید شدنی است و از مدیر جسوری مثل قالیباف این کار بر می آید.  

ممکن است فکر کنید مردان جوان قشر کم درآمدی که از کنار این موتورها زندگی اش را تامین میکنند از شهردار و پلیس ناراضی شود. ولی در عوض همسران و مادران و فرزندان این مردان جوان با دل قرص تری صبحها آیت الکرسی میخواندند و به مردان جوانشان فوت میکنند. آنها حتما راضی تر خواهند بود که جان عزیزشان کمتر در خطر باشد.  

در شهرها و کشورهای دیگری نیز شبیه به این ممنوعیت اجرا شده است. مثلا در چین بسیاری از شهرها مانند گوانگ ژو و شانگهای و شنزن و حتی پکن موتورسیکلت را در تمام شهر یا مرکز آن ممنوع کرده اند. در ویتنام و اندونزی و … هم چنین ممنوعیتهایی اجرا میشود. حتی موتورسیکلت های برقی که سروصدا و آلودگی کمتری هم تولید میکنند مشمول این ممنوعیت شده اند. چرا که مزاحمتی که برای ترافیک خیابان ها ایجاد میکنند سرجای خود باقی است. همینطور مرگ و میر و جراحت زیادی را موجب شده اند و اتفاقا بخشی از تصادف هایشان با اتوموبیلها بخاطر بی سروصدایی شان است. چون کسی متوجه حضور و عبورشان نمی شود.

در نتیجه حتی جایگزین کردن موتورهای برقی -که در برنامه شهرداری تهران است- نیز راه حلی اساسی نیست. این موتورها محاسنی قابل توجه دارند، ولی باز مطمئنا تاثیری در قانون گریزی سوارانشان نخواهند داشت. باز هم مثل الان قوانین مربوط به چراغ قرمز و ورود ممنوع و پیاده رو را به هیچ خواهند گرفت به ناامن کردن مرکز شهر ادامه خواهند داد.

بهترین و انقلابی ترین اقدام ممکن در شرایط کنونی تهران، ممنوع کردن مطلق موتورسیکلت در محدوده طرح ترافیک است و جریمه ای سنگین -مثلا ضبط دائم موتور.

این شاید بیشتر پاک کردن مساله باشد تا راه حلی برای آن. اما چرا همیشه باید مسایل را حل کرد، وقتی می توان به آسانی از شر آنان خلاص شد؟  

منتشر شده در همشهری جوان

کمپین جهانی آب

چه کسی گفته تنها در محرم باید درباره‌ی کربلا و امام حسین (ع) حرف زد. اتفاقا آدم در ماه رمضان هم زیاد به آب و تشنگی فکر می‌کند.

چند ماه پیش یک دوست بلژیکی که بازیگر تئاتر است و به ایران هم سفر کرده بود، سر میز شام، اشک مرا به شکلی غیرمنتظره در آورد. با انگلیسی شکسته‌اش تعریف کرد که چند سال پیش وقتی برای کار به جایی دربلژیک رفته بود، با لب تشنه بطری آبش را خالی می‌یابد. آنجا پس از کمی کند و کاو به خانه‌‌ای می‌رسد که دو خانم مسن در ایوانش نشسته بودند و گپ می‌زدند. شاد و خوشحال به سمت آنها می‌رود تا ببیند آب دارند یا نه. اما وقتی ازشان می‌خواهد که کمی آب به او بدهند در تعجب کامل از آنها «نه» می‌شود. حتی وقتی از آن ها خواهش می‌کند که فقط کمی از آب شیر اجازه بدهند در بطری خالی‌اش بریزد باز هم می‌گویند که «نه». هر چه خواهش هم می‌کند فایده ندارد.بعد این تجربه را مقایسه می‌کرد با تجربه‌اش در ایران که وقتی درحال پیاده روی تشنه می‌شود و ز یک رستوران آب می‌خواهد، کسی برایش یک بطری آب معدنی خنک می‌آورد و حتی با اصرار زیاد هم پولش را نمی‌گیرد و می‌گوید که «برای آب که نباید پول گرفت».

او البته با فرهنگ ایران کمی آشنایی داشت، و نمی‌دانست که آب چه اهمیت دراماتیکی در این فرهنگ دارد. نمی‌دانست که آب برای ما شیعه‌ها چقدر مقدس است، و تشنگی چرا مهمترین خط قرمز فرهنگی ماست. ولی همانجا سر میز شام از طریق دوست ایران‌شناسش متوجه شد که رابطه‌ی آب و امام حسین (ع) برای ما ایرانی‌ها آنقدر جدی است که قرنهاست که وقتی آب می‌‌نوشیم به او سلام می‌کنیم. و من با پرده‌ای از آب در چشمم حس می‌کردم که یک راز ایرانی بودنم برای یک اروپایی آشکار شده است. رازی که می‌شود به آن افتخار کرد و آن را فریاد زد: مردم جهان بدانید، آب برای ما علامت انسانیت است و تشنه نگه داشتن یک انسان (یا حیوان) برای ما بی‌رحمانه‌ترین کاری است که می‌توان در این کره‌ی خاکی کرد.

همینجا بود که یک نذر کردم. نذر پخش کردن مثلا هفتاد و دو بطری آب در روز عاشورا بین رهگذران در خیابان‌های هر شهری از جهان که در آن به سر می‌برم. بعد فکر کردم که چرا دیگران را تشویق به این کار نکنم. چرا از این نذر یک کمپین یا کارزار جهانی ساده و ارزان و موثر راه نیندازیم که با آن به دنیا نشان دهیم فرهنگی که نگران تشنگی دیگران است اهل دفاع هست، اما اهل جنگ و خشونت و تهاجم نیست، و اگر آب را بر او ببندد نه تسلیم می‌شود، نه مقابله به مثل می‌کند. لازم به شعار دادن هم نیست، کافی است هنگام پخش بطری‌های خنک آب تی‌شرتی پوشیده باشیم که روی آن نوشته است: «حسین را بشناسید»

دیپلماسی فرهنگی گاهی خیلی ساده و ارزان است، ولی اثرش تا آخر عمر بر قلب و روح آدم‌ها می‌ماند.

منبع: همشهری جوان، شماره ۵۵۷

پیش به سوی نگارش غیرداستانی

نمی‌دانم موافقید یا نه که در ایران دیدگاه ‌نویسی بی‌معنی است. دیدگاه نویسی نوعی از نوشتار غیرداستانی است که در آن نویسنده در مطلب کوتاهی فرضیه یا تِزی را مطرح می‌کند، آن را بسط می‌دهد، و در پایان یا آن راه حلی پیشنهاد می‌دهد. یا حداقل دیدگاه خواننده را نسبت به موضوع عوض می‌کند.

مطبوعات بلوغ‌یافتهٔ دنیا اغلب یک صفحهٔ جداگانه برای دیدگاه دارند. در این صفحه اغلب چند یادداشت کوتاهِ زیر ۱۰۰۰ کلمه دربارهٔ مسایل روز کشور یا دنیا منتشر می‌شود که اغلب جزء پرخواننده‌ترین و بحث‌انگیز‌ترین مطالب آن روزنامه نیز هستند. البته ستون‌نویسان ثابت این روزنامه‌ها هم معمولا ستون‌هایشان را در‌‌ همان صفحه منتشر می‌کنند و قواعد حاکم بر دیدگاه‌نویسی را رعایت می‌کنند.

راستش خبر ندارم که در کلاس‌های روزنامه‌نگاری این مدل نوشتن را آموزش می‌دهند یا خیر. اما در هر حال نتیجه آن است که نه تنها سنت صفحهٔ دیدگاه در ایران جا نیفتاده است، بلکه اساسا دیدگاه‌نویسی هم در ایران به هیچ وجه از قواعد جا افتادهٔ جهانی آن پیروی نمی‌کند.

این را چند وقت پیش فهمیدم، وقتی که به عنوان آموزگار در یک کارگاه چند ساعتهٔ ستون‌نویسی در همشهری شرکت کردم. آنجا بود که فهمیدم مشکل کجاست.

مشکل این است که همه دوست دارند یادداشت‌هایشان داستانی باشد، آن هم داستان‌هایی با روایت اول شخص. اگر نویسنده‌های خوبی باشند اول یک موقعیت فردی را تصویر می‌کنند، تعادل آن را با یک اتفاق به هم می‌ریزند، و در ‌‌نهایت تعادل جدیدی را به آن برمی‌گردانند.

اما کار ستون دیدگاه این نیست. ستون دیدگاه باید با یک نظریه شروع شود، شواهد و استدلال‌های به نفع -یا به ضرر- آن را طرح کند، و سرانجام آن را به نتیجه‌گیری برساند: نظر اولیه‌اش را رد یا اثبات کند و گاهی راه حلی نیز پیشنهاد کند.

پاراگراف اول یک یادداشتِ دیدگاه باید سریع نشان دهد که نویسنده دربارهٔ چه چیزی می‌خواهد حرف بزند و حتی موضع او را هم مشخص کند. چرا که خواننده‌ها وظیفه ندارند مطالب ما را بخوانند. ماییم که باید آن‌ها را با‌‌ همان دو، سه جملهٔ اول تحریک کنیم تا یادداشتمان را بخواند.

در کارگاه بیشتر بچه‌ها یادداشت‌هایشان را با یک موقعیت داستانی آغاز می‌کردند و تازه در انتهای یادداشت بود که اصل حرفشان را می‌زدند. به فرض اینکه حرف بدیع و جالبی هم داشتند، واقعا کمتر کسی حوصله می‌کرد تا آخر آن بخواند و ببیند بالاخره اصل حرف جناب نویسنده چیست.

با هم تمرین کردیم که به وقت خواننده‌مان -که طبیعتا اگر داستان بخواهد جای دیگری می‌رود- احترام بگذاریم.‌‌ همان اول قلابمان را با چند جمله دور گردنش بیندازیم و او را به خواندن هر پاراگراف تشنه کنیم. (خود پاراگراف‌بندی بحثی جداگانه دارد) و آخر سر هم با -ترجیحا- یک شگفتی، یا دست‌کم نگاهی تازه به مساله‌ای عادی، به وقتی که خواننده گذاشته است احترام بگذاریم.

تجربهٔ من از دیدگاه نویسی برای مطبوعات انگلیسی‌زبان بسیار آموزنده بوده است. از این نظر که فهمیدم چقدر برای این یادداشت‌ها وقت می‌گذارند و چقدر بر سر کیفیت آن وسواس دارند. حالا جدا از اینکه بهترین‌هایشان (مثل نیویورک تایمز که می‌توان گفت جدی‌ترین صفحهٔ دیدگاه را دارد) سعی می‌کنند تنها یادداشت‌هایی را که موضوع یا نگاهِ بدیع و عادت‌شکن است منتشر کنند، نقش ویراستار هم در این میان کلیدی است.

پس از اینکه موضوع و نگاه‌تان مورد پسند یکی از چند ویراستار بخش دیدگاه قرار گرفت، می‌رسید به مرحلهٔ نگارش یادداشت. ویراستار پیش‌تر استدلال‌های شما را می‌داند. اما ممکن است استدلال جدیدی هم پیشنهاد بدهد یا یکی دوتا از استدلال‌های شما را برای انسجام بیشتر متن حذف کند. در ‌‌نهایت تنها پس از چند بار رفت و برگشت با ویراستار است که یادداشتْ نهایی و آمادهٔ انتشار می‌شود.

اما در ایران تا حالا ندیده‌ام ویراستار‌ها دخالتی در یادداشت‌ها بکنند. یا اگر بکنند هم بدون تعامل با نویسنده و بدون آگاهی او در مرحلهٔ پیش از انتشار دخالت حذفی می‌کنند.

خود من سعی کرده‌ام در یادداشت‌هایی که اینجا می‌نویسم این قواعد را رعایت کنم. گاهی یادداشت‌ها خواندنی و روانی از کار درآمده‌اند و گاهی نه. قضاوتش با شماست. ولی اگر به اینجای متن رسیده‌اید یعنی احتمالا کارم را درست انجام داده‌ام.

بیایید همه‌مان آرزو کنیم ادبیات غیرداستانی در ایران جدی‌تر گرفته شود و ویراستار‌ها هم به نقشی که باید در تولید این ادبیات بازی کنند، آگاه‌تر شوند. یادداشت پیش‌کش، وقعیت کتاب‌های غیرداستانی هم بهتر نیست.

عزاداریِ بدون تکنولوژی

حامد هادیان هفتهٔ پیش دربارهٔ تنوع هیات‌های عزاداری نوشته بود و اینکه برای هر سلیقه‌ای یک مخاطب هست و اینکه خوب است آدم خودش را محدود به یک سلیقهٔ خاص نکند و گهگاه برود به هیات‌های خیلی متفاوت با آنچه به آن عادت دارد.

من می‌خواهم بگویم که جای یک‌جور سلیقه خالی است. می‌خواهم با جسارت پیشنهاد بدهم که این سبک عزاداری بک قاعده بشود: عزاداری بدون بلندگو.

قرن‌ها پیش از آنکه تکنولوژی میکروفون و بلندگوهای دستی پیدا شود، روضه‌خوان‌ها و سخنرانان جلسات مذهبی کارشان به رونقی که الان هست یا حتی بیشتر جلو می‌رفت. ولی ماجرا از چند نظر با الان فرق داشت.

یکی اینکه صداهای ضعیف و ناتوان که خود را پشت افکت‌های صوتی آمپلی‌فایر‌ها مخفی می‌کنند جایی در جلسات نمی‌یافتند. دو اینکه جمع‌ها کوچک‌تر و طبیعتاً خودمانی‌تر و آشنا‌تر بود و در نتیجه صمیمی‌تر و چهره‌به‌چهره و انسانی‌تر و موثر‌تر. سه اینکه موزیک الکترونیک (که البته اصلاً آن زمان وجود نداشت، ولی خب…) روی سبک خواندن مداحان تأثیر نداشت و از این بیت‌ها و لوپ‌های توهین آمیز به نام حضرت امام حسین (ع) که زیر آواز مداحان این روز‌ها مد شده است وجود نداشت. و چهار اینکه بلندگوهای دیستورت و کرکنندهٔ هیات‌های این روز‌ها پیران و بچه‌ها و حتی بزرگسالان را وقت و نیم‌وقت آزار نمی‌داد. و خیلی فرق‌های دیگر که الان به عقلم نمی‌رسد.

به نظرم باید هیات‌های خلاق و هنری و وفادار به اخلاق شروع کنند به ترویج جدی عزاداری بدون بلندگو، که منجر به عزاداری بدون مردم آزاری و عزاداری درون‌گرا و صمیمی نیز می‌شود. هنوز هم وجود دارند پیرمردهایی که مثلاً وسط بازار تهران روی چهارپایه بروند و بدون میکروفون و بلندگو می‌توانند بخوانند و اشک‌های گرم و بی‌صدا بگیرند. و دسته‌هایی که بدون وانت حمل بلندگوهای عظیم با صدایی که در کوچه‌های باریک و مسقف بازار و کرکره‌های پایین کشیده بالا می‌رود و طنین شگفت‌آورش تن هر بنی‌بشری را، حتی توریست‌های غیرمسلمان را، می‌لرزاند:» صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن‌ای صبح طلوع… «

اگر خرید کردن -متاسفانه- دارد از مغازه‌های کوچک و صمیمی به شاپینگ‌مال‌های عظیم منتقل می‌شود، باید مراقبت کنیم که عزاداری‌هایمان به کنسرت‌های استادیومی ترَنس و رِیو تبدیل نشود.

حساسیتی که از چند سال پیش برای خالص کردن مراسم عزاداری و زدودن آن از عناصری که می‌تواند باعث بدبینی اکثریت غیر شیعهٔ دنیای اسلام به ایران و تشیع شود آغاز شده ستودنی است. امسال حتی تذکرهایی صریح از طرف بزرگان دربارهٔ صدای بلند هیات‌ها و دسته‌ها رسیده است. در نتیجه بهترین وقت است برای اینکه عزاداری بدون بلندگو را ترویج کنیم و جا بیندازیم.

ما مردها باید بزرگ شویم

چند روز پیش در یکی از آن لحظه‌های کوتاه که آدم با واقعیت‌های عمیق روبرو می‌شود، راز افزایش طلاق را کشف کردم. حداقل یکی از رازهای آن را، در جامعه‌ی امروز ایران. و باید بگویم واقعیتی دردناک است.

آقایان جوان یا میانسالی که دارید این را می‌‌خوانید. متأسفانه باید عرض کنم که یکی از مهمترین دلایل بحران خانواده در ایران امروز ما مردها هستیم.

ما مردها هزاران سال است که بچه‌ایم و نمی‌خواهیم بزرگ شویم. حتی در زمانی که در جنگل‌ها و کوه‌ها به کار خطیر شکار حیوانات مشغول بودیم، شرط می‌بندم که باز هم بچه بودیم. حیوان را شکار می‌کردیم و می‌آوردیم و با تظاهری افتخارآمیز آن را پرت می‌کردیم جلوی زن‌های توی غار. و لبخندی که یعنی: ببین من چه موجود خارق‌العاده‌ای هستم، حالا نوبت توست که بروی و قدردانی‌ات را از من نشان دهی. بعد هم لابد پیژامه و عرق‌گیر و لم دادن و گرفتن کنترل تلویزیون و بالا و پایین زدن.

ما مردها بچه‌ به دنیا می‌آییم و بچه می‌میریم. زنهایی هم که در زندگی‌مان هستند را فقط به عنوان مادر می‌خواهیم. کسانی که ما را به عنوان بچه‌ تر و خشک کنند، شکممان را سیر کنند، اتاق و خانه‌مان را تمیز و مرتب و تزیین کنند، لباس‌هایمان را انتخاب و خرید کنند و مرتب برایمان بشویند، برایمان وقت دکتر بگیرند، میهمان شدن یا کردن را هماهنگ و روابط با فامیل را تنظیم کنند، بچه‌ها را تربیت و بزرگ کنند، و… ما هم در عین حال که امپراتور ماشین و موبایل و تلویزیون‌هایمان هستیم، احساس کنیم چقدر مهم‌ایم. ولی همه‌مان می‌دانیم که ظرف دو هفته بدون همسر یا مادرمان چقدر شبیه به یک پسرک خردسال درمانده و بدبخت می‌شویم.

مساله این است که ما مردها مهارت‌های اولیه‌ی زندگی کردن را یاد نمی‌گیریم. جامعه، که البته پدر و مادرهایمان مهم‌ترین بخش آن هستند، به ما یاد نمی‌دهد که چطور مثل یک آدم بالغ بتوانیم بدون مادر زندگی کنیم.حتی از این بدتر، جوری ما را تربیت می‌کند که حتی بچگی و ناتوانی فوق‌العاده‌مان را نمی‌بینیم و کاملاً عادی فرض می‌کنیم. حتی مادرهایمان هم که ما را می‌سازند این را عادی می‌بینند که ما بزرگ و مستقل و ماهر به زندگی نشویم.

البته این مشکل تنها مختص ایران نیست. اما در جامعه‌ای که پسرانش را بیش از حد وابسته به مادران بار می‌آورد و فرصت مستقل و بزرگ شدن به آن‌ها نمی‌دهد، همین مساله وجود دارد.

تا همین دو دهه پیش، زنهای ما که با آن‌ها ازدواج می‌کردیم هم قبول داشتند که بچه‌ایم و تلاشی هم برای بزرگ شدن ما نمی‌کردند. ولی به دلایل مختلف، از جمله بالا رفتن تحصیلات زنان پس از انقلاب، ماجرا عوض شده است. زنها و دخترهای نسل جدید دیگر نمی‌خواهند برای شوهرهایشان مادری کنند. مثل تمام زنهای پیش از خودشان به سرعت در همان بچگی بزرگ شده‌اند و یاد گرفته‌اند که چطور زندگی کنند. اما دیگر حاضر نیستند خودشان رشد نکنند تا پسربچه‌ی کوچکشان از گرسنگی و افسردگی و بیماری نمیرد.

زنهای جوان ایرانی می‌خواهند با مردهایی زندگی کنند که مهارت‌های اولیه‌ی زندگی را بی‌منت بلدند و خودشان بار خود را به دوش می‌کشند. مردهایی که دوست و شریک زندگی آنان‌اند، نه وبال گردن و وزنه‌ای به پایشان. مردهایی که زنهایشان را دوست دارند، ولی برای بقا به آنان نیاز ندارند.

اگر می‌بنیم بسیاری از دخترهای جوان عاشق می‌شوند و ازدواج می‌کنند و پس از مدت کمی پشیمان می‌شوند، یا ترجیح می‌دهند اصلاً ازدواج نکنند، دلیلش را باید در مردان جستجو کنیم. و جامعه، یعنی خانواده و رسانه و مدرسه، اگر می‌خواهد پایه‌ی خانواده‌ از این سست‌تر نشود باید فکری برای بزرگ شدن مردها بکند.

نوآوری در آشپزی ایرانی کجاست؟

هفته پیش در یک رستوران هندی در مرکز تهران که معمولا می‌روم، برای چندمین بار پلوی کشمیری خوردم. این دفعه این قدر مزه داد که جو گیر شدم و دیشب یک پلوی کشمیری برای خودم و خانمم درست کردم. جایتان خالی، بد نشد. ولی دوباره مرا به فکر فرو برد. چرا آشپزی ایرانی تغییر نمی‌کند؟

پلوی کشمیری را احتمالا می‌شود چندین جور درست کرد. ولی دستوری که من از توی اینترنت و سایت خانم ترلا دلال، آشپز مشهور هندی که دو سال پیش درگذشت، برداشتم شامل اینها بود: هل، دارچین، میخک، چند جور میوه تازه مثل آناناس، پرتغال، سیب و زردآلو، مغز بادام و بادام هندی و کشمش، کمی خامه، گلاب، شکر و نمک، کمی شیر، و البته برنج ساده.

خیلی چیزهای این دستور را می‌توانید عوض کنید، ولی مساله این است که آدم عادتهای غذایی اش را بشکند و چیزهای تازه ای را تجربه کند. فرض کنید با الهام از پلوی کشمیری، همین عدس پلوی ساده خودمان را چطور می‌شود با کمی خلاقیت در ادویه، یا اضافه کردن کمی میوه مثل زردآلو و مثلا کمی مغز بادام خلال شده و کمی شیر تنوع داد.

عجیب این است که حتی در رستورانها هم معمولا آدم از این نو آوری ها در آشپزی ایرانی نمی‌بیند.

واقعا چرا؟ آیا عجیب نیست که ما ایرانیها که بیشتر از خیلی از مردم دنیا شیفته چیزهای جدید و فن آوری های تازه هستیم، وقتی به شکم می‌رسد این همه محافظه کاریم؟ ربطی هم به سن و طبقه اجتماعی ندارد. همه تقریبا به یک اندازه درباره غذا محافظه کاریم.

غذاهای رایج ایرانی بجز اینکه مزه هایشان صدها سال است کوچکترین تغییری نکرده، از نظر شیوه پخت و نیز از نظر ظاهر و قیافه اصلا عوض نشده اند. مثلا همه می‌دانیم که سبزی سرخ شده و بعد ساعتها جوشیده هیچ ویتامینی برایش باقی نمی‌ماند، ولی هنوز قورمه سبزی به شیوه عصر پیش از کشف ویتامین درست می‌شود.

یا مثلا قیافه فسنجان را از دید یک خارجی که مزه بی نظیر آن را هنوز نچشیده در نظر بگیرید. یک بشقاب پر از یک مایع غلیظ قهوه ای رنگ با یک بافت عجیب! باید قبول کنیم که اصلا تصویر خوبی ندارد. ولی واقعا با اضافه کردن چند برگ سبز یک گیاه معطر مثل ریحان یا مرزه یا نعنا روی آن چقدر می‌تواند زیبا شود. حتی شاید کمی هم به آن طعمی جدید و دلپذیر اضافه کند.

غذاهای محلی زیادی در ایران هستند که می‌توانند منبع الهام طراحان آشپزی باشند. همین طور غذاهای کشورهای اطرافمان در آسیا. خلاقیت هم که همیشه میسر است. پس فقط به چند سرآشپز باسواد و خلاق و خوش سلیقه و شجاع نیاز است که روحی تازه در کالبد غذای ایرانی بدمند. و البته به مشتریانی که از این نوآوری ها استقبال کنند و ماهی یک بار محافظه کاری مفرط ایرانی درباره غذا را کنار بگذارند.

منبع: همشهری جوان

هیولاهای کوچک رنگارنگ

تصویرسازی میدان تایم در نیویورک بدون تابلوهای تبلیغاتی‌اش

می‌خواهم از کمیته‌ی فیلترینگ اینترنت یک درخواست بکنم. درخواستی نه تنها برای فیلتر کردن ده‌ها هزار وب‌سایت ایرانی، بلکه برای تعطیل کردن و جریمه کردن صاحبانشان.

از روزی که اینترنت به ایران آمد تا حالا نزدیک به بیست سال می‌گذرد. در این مدت روز به روز سایت‌های ایرانی تعدادشان بیشتر شد. بخصوص بعد از ابداع سیستم یونیکد که اجازه می‌داد حروف و متون فارسی درست -مثل آدم- از راست به چپ نوشته شوند. پیش از آن برای نوشتن و خواندن به زبان فارسی مصیبت‌هایی وجود داشت که بهتر است از بزرگترهای‌تان سؤال کنید.

خیلی سریع پس از این بود که مزاحمان و هرزنامه‌سازان شروع به کار کردند. کسانی که فکر کردند می‌توانند از گذاشتن ده‌ها آگهی رنگارنگ و متحرک در سایت‌های پربیننده پول درآورند. این‌ها کاری کرده‌اند که آدم وقتی به سایت‌های ایرانی می‌رود واقعاً سرگیجه می‌گیرد و دور از جون شما می‌خواهد بالا بیاورد. انگار که همان کسانی که درهای خانه‌هایمان را پر از برچسب‌های زشت و رنگارنگ تخلیه‌ی چاه می‌کنند، حالا اینترنت را کشف کرده‌اند و به جان آن افتاده‌اند. اما واقعاً صد رحمت به برچسب‌های روی درها. حداقل برچسب‌ها شبیه به این آگهی‌هایِ متحرک ساخته شده با تکنولوژی فلش نیستند که مثل یک سری جانور وحشی در اطراف سایت‌های خبری پخش شوند و مغز و روان ما را به چالش بکشند.

بدتر از مغز و روان ما، این آگهی‌های وحشی پدر پردازنده‌های کامپیوترهای ما و باطری‌های لپ‌تاپ‌ها و تلفن‌های همراه ما را در می‌آورند. تکنولوژی فلش که حدود پانزده سال پیش معرفی شد بخاطر همین نفسی که از پردازنده (سی.پی.یو) می‌گیرد، پس از چند سال دیگر از رواج افتاد و حتی بیشتر سیستم عامل‌های همراه یا مرورگرها اجازه‌ی استفاده از آن را دیگر به این راحتی نمی‌دهند. چرا که می‌دانند این هیولاهای رنگارنگ کوچک چطور برق می‌بلعند و باطری‌ها را خالی می‌کنند.

مصرف برق این آگهی‌ها آن‌قدر زیاد است که یک پژوهشگر هلندی در مقاله‌‌ای آن را بررسی کرده (PDF) و نتیجه گرفته که برقی که فقط بخاطر این آگهی‌ها در هلند در سال ۲۰۰۸ مصرف شده است نزدیک به هفت میلیون کیلو وات ساعت بوده است. این رقم معادل کل برقی است که کشور هلند در سال ۱۸۹۱ مصرف کرده و الان برای تولید آن سه و نیم توربین بادی بزرگ یک سال کامل باید بچرخند!

از سایت‌های معمولی خبری بدتر، هزاران سایتی است که اصولاً برای نمایش دادن آگهی‌های جورواجور ساخته شده‌اند. از آن‌ها که اگر به اشتباه واردشان شوی شصت‌تا صفحه‌ی کوچک و بزرگ دیگر مرورگر را زیر مرورگرتان باز می‌کنند و تویشان هم تنها چیزی که نیست متنی است که به دنبال آن می‌گشته‌اید. صفحه‌هایی دراز پر از آگهی‌‌های مستطیلی و مربعی شکل متحرک و پر از عکسهای هنرپیشه‌ها و مشاهیر ایرانی و خارجی.

این‌ها سایت‌هایی هستند که کمیته‌ی فیلترینگ باید مسدود کند و صاحبانشان را جریمه کند. در آن‌ها هیچ چیز جز آگهی‌های مزاحم و هرزنامه نیست و حذف شدنشان از صحنه‌ی اینترنت نه تنها مایه‌ی آسایش روانی تمام کاربران ایرانی است، بلکه موجب صرفه جویی در مصرف برق کشور هم می‌شود.

البته اخیراً این کمیته کارهایی را در این جهت شروع کرده است. از جمله مثلاً آقای خرم آبادی، دبیر این کمیته قبول کرده است که «برخی از سایت ها برای جذب بازدید کننده بیشتر و ارتقاء رتبه خود به ترفندهایی متوسل می‌شوند که در اصطلاح عامیانه به آن کلیک دزدی گفته می‌شود» و اضافه کرده که این کار از نظر حقوقی یک نوع کلاهبرداری رایانه ای است و وعده داده که «به موجب مصوبه اخیر کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه با سایت های اینترنتی که برای افزایش بازدید و ارتقاء رتبه کشوری و جهانی خود به حیله و تقلب متوسل شده و با سوء استفاده از کلمات کلیدی و تگ های پر کاربرد کاربران را فریب می دهند برخورد خواهد شد.»

کاش مسوولان پالایش اینترنت در برخورد با این هرزنامه‌های مزاحم و بی‌محتوا جدی باشند و همزمان قواعدی هم برای نمایش آگهی در سایت‌های خبری وضع کنند تا از سرگیجه‌ی این همه بنرهای جورواجور در چپ و راست سایت‌های حتی معتبر خلاص شویم.

منبع: همشهری جوان

امپراطوری دمپایی

دمپایی ها همه جا را گرفته اند. بخصوص اداره ها و محلهای کار را. دمپایی های جلو باز، جلو بسته.دمپایی های شیک چرمی، دمپایی های معمولی پلاستیکی. دمپایی های پلاستیکی سبک و خشک و دمپایی های پلاستیکی سنگین. دمپایی برای اتاق کار، برای بیرون رفتن از اتاق کار، برای رفتن به دستشویی، و…

دقیقا نمیدانم دمپایی از چه زمانی بر فرهنگ کار ایران مسلط شده. ولی یادم هست که قبل از اینکه از ایران بروم، در دهه هفتاد خبری از این سلطه نبود. کارمندها کفشهایشان خود را به پا داشتند و فقط موقع وضو و نماز آنها را در می آوردند. اما الان آدمها وارد محل کار که می شوند کفش ها را میکنند و روی همان جورابی که به پا دارند دمپایی می پوشند و تا وقتی میخواهند محل کار را ترک کنند آن را به پا نگه می دارند. تازگی هم چند سال است که در ورودی سرویس بهداشتی عمومی طبقه یا ساختمان محل کار یک سری دمپایی عمومی گذاشته اند تا برای وارد شدن به محوطه سرویس بهداشتی پوشیده شوند.

ولی واقعا چرا؟ اول به فکرم رسید که بخاطر راحتی و پاکیزگی بیشتر است. قبول. ولی مگر در دهه های پیش راحتی و پاکیزگی مهم نبود؟ شاید کفشهایی که ملت می پوشند دیگر راحت نیست. ولی مگر کفش فقط برای زیبایی و ظاهر آن است؟ چرا کفش پوشیدن باید با خودش ناراحتی بیاورد؟ در ضمن، چرا این تمایل به راحتی به بخشهای دیگر لباس سرایت نکرده است؟ مثلا چرا ملت شلوار و پیراهن شان را سر کار با پیژامه و تی شرت عوض نمیکنند؟ (امیدوارم کسی الان با خودش نگوید که به به چه فکر خوبی! بیایید از فردا با پیژامه کار کنیم!)

شاید بخاطر این است که کف زمین محل کار و سرویسهای بهداشتی این طوری تمیزتر میماند. خب، مگر اداره ها مسوول نظافت ندارند و روزی دو بار کفها را تی نمیکشند؟ از این گذشته، مگر کسی با کفش گلی و خاکی کوه قرار است سر کار برود؟ و مگر جاهای دیگر دنیا که کسی دمپایی نمی پوشد کف طبقات ساختمانها کثیف است؟

اینها به نظر من دلایل سطحی و ظاهری است. ماجرا عمیقتر از این حرفهاست. اگر حرفهای اسلاوی ژیژک، نظریه پرداز و جامعه شناس اسلونیایی را درباره ی رابطه ایدئولوژی با توالتهای فرهنگی را در اروپا خوانده باشید، میفهمید که منظرم چیست.

شخصا فکر میکنم ظهور فرهنگ دمپایی نشانه ی تغییرات عمیق تری است که میتواند موضوع پژوهشهای فرهنگی جالبی باشد. مثلا میتواند نشانه ی این باشد که تمایز میان فضای کار و فضای زندگی کمرنگتر ا قبل شده. یا مثلا نشانه این باشد که داریم فضاهای آلوده را به رسمیت میشناسیم و می پذیریم، ولی آنها را کاملا تفکیک می کنیم. یا شاید نشانه این است که کار کردن جدی تر از قبل شده و در نتیجه برای افزایش بازدهی نیاز به راحتی بیشتری است. یا حتی برعکس، شاید نشانه راحت طلب تر شدنمان باشد و اینکه میخواهیم بدون زحمت و سختی کشیدن به هدفهای مادی مان برسیم. یا ممکن است نشانه این باشد که تشخص ظاهری و شیکی و آراستگی آن قدر مهم شده که دیگر تحمل فیزیکی آن را برای بیشتر از دو سه ساعت نداریم.

بهر حال بررسی این پدیده نوظهور کار پژوهشگران مطالعات فرهنگی و انسان شناسی و جامعه شناسی است. ولی هر چه هست نمیتوان انکار کرد که رابطه ما با لباس، فضای کار، حریم خصوصی ، و آلودگی تغییرات جالبی کرده است و این دمپایی های بدترکیب نشانه های این تغییراتند.

منبع: همشهری جوان

درود بر کافه، مرگ بر کِچاپ

تهران پر از کافه های جور واجور شده است، بخصوص در مرکز شهر. با تمهای مختلف، دکوراسیون داخلی و نورپردازیهای مختلف، و موسیقیهای گوناگون. اما بجز چند استثنا همه در یک چیز مشترکند و آن هم کیفیت بد خوراکیها و سرویس غیرحرفه ای است.

با اینکه قهوه از همین منطقه دنیا که ما هم هستیم به اروپا رسیده است، اما حالا کافه و کافه رفتن تبدیل به مفاهیمی شده اند که انگار در این ١٠،١۵ سال اخیر به ایران رسیده است.

ولی مثل خیلی چیزهای دیگر باز هم فقط ظاهرش وارد شده، نه باطنش. اصل ماجرا در یک کافه قدیمی در هر جای اروپا کیفیت قهوه و اسنکها و شرینیها و احیانا غذاهاست. و البته سرویسی که کارکنانش باید با دقت و احترام کامل به مشتریها بدهند. اتفاقا در بیشتر کافه های قدیمی اروپا نه از موزیک خبری هست و نه از دکوراسیون و نورپردازی شیک.

کافه های اروپایی مکانهایی بسیار متواضع هستند با دکوراسیون ساده و قدیمی  که صبح بسیار زود باز میکنند تا کسانی که میخواهند سرکار بروند بی قهوه نمانند. معمولا هم موسیقی در آنها نیست و باسروصدای طبیعی مردم میچرخد. حتی گاهی صبحها کافه دار رادیویش را روشن میکند تا اخبار گوش دهد. در این کافه ها قهوه و خوراکی مهم است، نه ادا و اصولهایی که به نظرم از آمریکا وارد اروپا شده. برای همین خیلی ها اصلا قهوه (معمولا یک فنجان کوچک اسپرسو) را ایستاده و روی پیشخوان و بسیار سریع می نوشند و می روند دنبال کارشان.

اتفاقا اگر قهوه را ایستاده بنوشید ارزانتر هم در می آید، چون دیگر میز و صندلی اشغال نمی شود و پیشخدمتی هم لازم نیست دنبال سفارشهایتان بدود.

ولی حالا در تهران همه جا را ادا و اصول آنگلوساکسون گرفته است. من مشکلی با دکوراسیون زیبا و موسیقی خوب ندارم، ولی مهمترین جنبه یک کافه خوب قهوه و غذای آن است. نه این چیزهای آبکی و بدمزه و بدبو و گاهی سوخته که در بیشتر کافه های تهران به اسم اسپرسو (و مشتقاتش) به آدم می دهند.

البته باز قهوه به نسبت به دیگر خوراکیهایی که در تهران سرو می شود ساده تر است. ولی وای به حال تان اگر چیز دیگری هم سفارش دهید. آب میوه ها را پر یخ میکنند یا تویشان آب میوه های صنعتی میریزند. شیرینیها زیادی شیرینند. نانها بیاتند. غذاها آنقدر من درآوردی اند که هیچ جای دنیا بجز در خابگاههای پسرانه پیدا نمی شوند و معمولا هر چیزی می توانند باشند با انبوهی پنیر ذوب شده پیتزا و سس گوجه فرنگی یا همان کِچاپ ملعون.

اصلا نمیدانم آمریکاییها چطور کچاپ را وارد زندگی ما کردند که یکی از بدترین اختراعات بشری است. بویش تمام بوهای دیگر را خنثی میکند و مزه اش مزه های دیگر را. و همزمان بخاطر شکر زیادش یکی از ناسالمترین چیزهای دنیا است. اتفاقا همیشه هم همراه با چیزهای ناسالم دیگر خورده می شود که پر از روغن اند.

در جنوب اروپا یعنی فرانسه و ایتالیا و اسپانیا و پرتغال اصلا اگر اسم کچاپ را بیاورید کتک می خورید. چه رسد به اینکه بخواهید مثلا در ایتالیا روی پیتزایتان کچاپ بریزید. در این صورت باید منتظر اعدام در میدان اصلی شهر باشید.

بگذریم. دل همه کسانی که برای مزه ها و طعم ها احترام قائلند به قدری از دست دیکتاتوری کچاپ خون است که نمی دانید. اگر من وزیر بهداشت بودم که کلا تولید و فروش آن را ممنوع می کردم.

از کچاپ که بگذریم، وضعیت غذاهای دیگر کافه ها هم معمولا افتضاح است. همه شان دوست دارند غذاها و اسنک های خارجی سرو کنند، ولی معلوم نیست بر اساس کدام دستور غذا و با کدام مواد اولیه. واقعا بهتر است یک نان و پنیر ساده و میرزاقاسمی خوب داشته باشند تا این پاستاهای اشتباه و سوشی های بیمزه و املتها و ساندویچ های من درآوردی…

وقتش است از قرتی بازی عبور کنیم و به باطن کافه ها بپردازیم. برای اولین قدم بد نیست چند آدم طعم شناس شروع کنند به بررسی و نقد کافه ها در رسانه ها بر اساس کیفیت غذایشان.

Show details