مرگ اندوهبار وب

شبکه‌های اجتماعی دارند هایپرلینک و وب را از میان می‌برند. چرا کسی کاری نمی‌کند؟

حسین درخشان

هفت ماه پیش، در آشپزخانۀ آپارتمان قدیمیِ دهۀ چهلی که در یکی از محله‌های پرجنب‌وجوش مرکز تهران قرار دارد، پشت میزی کوچک نشستم و کاری کردم که پیش‌تر، هزاران بار کرده بودم: لب‌تاپم را باز کردم و وارد وبلاگ جدیدم شدم. در تمام شش سال گذشته، این اولین مطلبی بود که می‌نوشتم؛ چراکه تنها چند هفته پیش از آن، به‌طور غیرمنتظره از زندان آزاد شده بودم.


پس از آزادی، همه چیز جدید تازه به نظر می‌رسید: نسیم سرد پاییزی، صدای ترافیک روی پل روبه‌روی زندان و بوها و رنگ‌های شهری که بیشترِ سال‌های عمرم را در آن زندگی کرده بودم.

در اطرافم، تهرانی می‌دیدم بسیار متفاوت از آنچه قبلاً به آن عادت داشتم. مجتمع‌های مسکونیِ تازه‌ای که بی‌شرمانه مجلل بودند، جای خانه‌های کوچک و باصفایی را که قبلاً می‌شناختم، گرفته بودند. همه جا پر بود از جاده‌های جدید، بزرگ‌راه‌های تازه و لشگری از ماشین‌های شاسی‌بلند. بیلبوردهای عظیمی می‌دیدم که ساعت‌های ساخت سوئیس و تلویزیون‌های صفحه‌تختِ کره‌ای را تبلیغ می‌کردند. زنان با روسری و مانتوهای رنگارنگ و مردان با مو و ریش رنگ‌کرده در خیابان‌ها راه می‌رفتند. صدها کافه، با آهنگ‌های تازۀ غربی و کارکنان مؤنث، باز شده بود. این‌ها تغییراتی بود که به‌تدریج در مردم ایجاد شده بود. فقط زمانی متوجه این تغییرات می‌شوید که برای مدتی از زندگی عادی دور شده باشید.

دو هفته بعد، دوباره نوشتن را شروع کردم. بعضی از دوستان قبول کردند که به‌عنوان بخشی از مجلۀ علوم انسانی‌شان، وبلاگی راه‌اندازی کنم. آن را «کتابخوان» نامیدم.

شش سال دوری از زندگیِ عادی، زمان زیادی است؛ اما در دنیای اینترنت، یک دورۀ تاریخی کامل محسوب می‌شود. در اینترنت، عمل نوشتن چندان عوض نشده بود؛ اما خواندن یا دست‌کم، خوانده‌شدن، تغییر چشمگیری کرده بود. به من گفته بودند که در غیابم، نقش شبکه‌های اجتماعی چقدر حیاتی شده است. بنابراین نکته‌ای را می‌دانستم: اگر می‌خواستم مردم را برای دیدن نوشته‌هایم جذب کنم، مجبور بودم از رسانه‌های اجتماعی بهره بگیرم.

به‌این‌ترتیب، لینک یکی از مطالبم را در فیسبوک گذاشتم. ظاهراً فیسبوک اهمیت زیادی به مطالبم نمی‌داد. لینک مطلب من، آنجا شبیه به نوعی آگهیِ تبلیغاتی کوچک و ملال‌آور شد؛ بدون هیچ شرحی، هیچ تصویری و هیچ چیز دیگر. فقط سه تا لایک گرفت. سه تا! همین.

همان‌جا برایم روشن شد که اوضاع عوض شده است. من برای بازی در این میدان جدید مجهز نبودم. همۀ سرمایه و تلاشم سوخته و تمام شده بود. ویران شدم.

مستندی که بر اساس این مقاله ساخته شده را نگاه کنید. (۸ دقیقه)

به‌این‌ترتیب، لینک یکی از مطالبم را در فیسبوک گذاشتم. ظاهراً فیسبوک اهمیت زیادی به مطالبم نمی‌داد. لینک مطلب من، آنجا شبیه به نوعی آگهیِ تبلیغاتی کوچک و ملال‌آور شد؛ بدون هیچ شرحی، هیچ تصویری و هیچ چیز دیگر. فقط سه تا لایک گرفت. سه تا! همین.

همان‌جا برایم روشن شد که اوضاع عوض شده است. من برای بازی در این میدان جدید مجهز نبودم. همۀ سرمایه و تلاشم سوخته و تمام شده بود. ویران شدم.

همه چیز از حادثۀ یازدهم سپتامبر شروع شد. به دنبال توضیح و تفسیر ماجرا می‌گشتم که با وبلاگ‌ها آشنا شدم. وقتی که چند تا را خواندم، با خود فکر کردم: همین است. باید وبلاگی راه‌اندازی کنم.


وقتی که در سال ۲۰۰۸، زندانی شدم، وبلاگ‌ها مثل طلا و وبلاگ‌نویسان مثل ستارگان موسیقی راک بودند. در آن زمان و علی‌رغم اینکه دسترسی به وبلاگم در داخل ایران میسر نبود، روزانه حدود بیست‌هزار نفر مخاطب داشتم. به هر کس لینک می‌دادم، با افزایش فوری و درخورتوجهِ ترافیک مواجه می‌شد: می‌توانستم هر کس را می‌خواستم، تقویت یا تخریب کنم.

مردم نوشته‌هایم را به‌دقت می‌خواندند و نظرهای زیادی می‌گذاشتند؛ حتی بسیاری از کسانی هم که شدیداً مخالفم بودند، باز به وبلاگم می‌آمدند. وبلاگ‌های دیگر نیز دربارۀ نوشته‌هایم بحث می‌کردند و به آن‌ها ارجاع می‌دادند. حس پادشاه‌بودن به من دست می‌داد!

آن زمان کمی بیش از یک سال از تولد آیفون می‌گذشت؛ اما از گوشی‌های هوشمند عمدتاً برای برقراری تماس تلفنی و ارسال پیامک، ردوبدل‌کردن ایمیل و گشت‌وگذار در صفحات وب استفاده می‌شد. هیچ گونه اپلیکیشن واقعی وجود نداشت؛ مسلماًهمه چیز از حادثۀ یازدهم سپتامبر شروع شد. به دنبال توضیح و تفسیر ماجرا می‌گشتم که با وبلاگ‌ها آشنا شدم. وقتی که چند تا را خواندم، با خود فکر کردم: همین است. باید وبلاگی راه‌اندازی کنم.نه به آن صورتی که امروزه تصورش را داریم. نه «اینستاگرام» بود، نه «تلگرام»، نه «اسنپ‌چت» و نه «واتس‌اَپ». درعوض، صفحات وب وجود داشتند و روی وب، وبلاگ‌ها قرار داشتند؛ یعنی بهترین مکان برای دسترسی به نظرهای دیگران، خبر و تحلیل. وبلاگ‌ها زندگی من بودند.


همه چیز از حادثۀ یازدهم سپتامبر شروع شد. من در تورنتو بودم و پدرم تازه از تهران آمده بود تا دیداری تازه کند. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که هواپیمای دوم به ساختمان مرکز تجارت جهانی خورد. مات و مبهوت شده بودم و به دنبال توضیح و تفسیر ماجرا می‌گشتم که با وبلاگ‌ها آشنا شدم. وقتی که چند تا را خواندم، با خود فکر کردم: همین است. باید وبلاگی راه‌اندازی و همه ایرانیان را به وبلاگ‌نویسی تشویق کنم. بنابراین با استفاده از برنامۀ نوت‌پد در ویندوز دست به آزمایش زدم. به‌زودی با استفاده از بستر نشر بلاگر، پیش از آنکه گوگل آن را بخرد، سر از نویسندگی در hoder.com درآوردم.

سپس در پنجم نوامبر ۲۰۰۱ راهنمایی گام‌به‌گام دربارۀ روش راه‌اندازی وبلاگ منتشر کردم. این کار، جرقۀ حرکتی را زد که بعدها انقلاب وبلاگ‌نویسی نامیده شد: به‌زودی صدها هزار ایرانی، ایران را به یکی از پنج کشور برتر از لحاظ تعداد وبلاگ تبدیل کردند و من از اینکه نقشی در جریانِ بی‌سابقۀ دمکراتیزه‌کردنِ نوشتن داشتم، به خود می‌بالیدم.

آن روزها فهرستی از تمام وبلاگ‌های فارسی زبان نگه می‌داشتم و برای مدتی اولین شخصی بودم که هر وبلاگ‌نویسِ تازه‌کار در ایران با او تماس می‌گرفت تا بتواند در این فهرست قرار گیرد. به همین دلیل بود که در حدود ۲۵ سالگی مرا «پدر وبلاگ‌نویسی‌» می‌خواندند. لقب بی‌ربطی بود؛ اما دست‌کم نشان می‌داد که چقدر این ماجرا برایم مهم بوده است.

هر روز صبح کامپیوترم را روشن می‌کردم و از آپارتمان کوچکم در مرکز تورنتو به وبلاگ‌های جدید رسیدگی می‌کردم و کمکشان می‌کردم تا دیده شوند و مخاطب جذب کنند. جمع متکثری بودند: از نویسندگان و روزنامه‌نگاران تبعیدی، یادداشت‌نویسان زن و کارشناسان فناوری گرفته تا سیاست‌مداران، روحانیون، رزمندگان سابق و روزنامه‌نگاران محلی. همواره افراد بیشتری را ترغیب می‌کردم. از مردان و زنان مذهبی و طرف‌دار جمهوری اسلامی که در داخل ایران زندگی می‌کردند و صدایشان در وبلاگستان غایب بود، دعوت می‌کردم به ما بپیوندند و شروع به نوشتن کنند.

گستردگیِ چیزی که آن روزها در دسترس بود، همۀ ما را متحیر می‌کرد. همین دسترسی به دیدگاه‌های گسترده برایم انگیزۀ بزرگی برای ترویج وبلاگ‌نویسی با آن همه جدیت بود. در اواخر سال ۲۰۰۰ ایران را به قصد تجربۀ زندگی در غرب ترک کرده بودم و می‌ترسیدم که از تحولات زیرپوستی کوچه و بازارِ کشورم عقب بیفتم؛ اما خواندن وبلاگ‌های ایرانی از قلب تورنتو، نزدیک‌ترین تجربه به تجربۀ نشستن در تاکسی در تهران و گوش‌دادن به گفت‌وگوهای جمعی بین رانندۀ پرحرف و مسافرانِ اتفاقی بود. می‌توانستم این امکان را آنجا هم داشته باشم.


در طول هشت ماه اوّلی که در انفرادی بودم، به داستان اصحاب کهف در قرآن خیلی فکر می‌کردم. در این داستان عده‌ای مسیحی که آزارشان داده‌اند، به غاری پناه می‌برند. آن‌ها و سگی که همراهشان بود، به خواب عمیقی فرو می‌روند. وقتی که بیدار می‌شوند، تصور می‌کنند چُرت کوتاهی زده‌اند؛ ولی در حقیقت سیصد سال گذشته است. طبق روایتی دیگر از این داستان، یکی از آن‌ها برای خرید غذا بیرون می‌رود. به این فکر می‌کنم که پس از گذشت سیصد سال چقدر باید گرسنه باشند. او درمی‌یابد که پولش دیگر منسوخ شده و به درد موزه می‌خورد. آن وقت است که می‌فهمد چه زمان درازی غایب بوده است.

شش سال پیش، هایپرلینک پول رایج من بود. هایپرلینک یا همان لینک که از ایدۀ هایپرتکست یا ابَرمتن نشئت می‌گیرد، نوعی تنوع و بی‌مرکزی پدید می‌آورْد که در دنیای واقعی وجود نداشت. هایپرلینک نمایانگر روح باز و به‌هم‌پیوستۀ شبکۀ جهانی وب بود. این افقی بود که در ذهن مخترع وب، تیم برنرز لی، جای داشت. هایپرلینک راهی بود برای رهایی از تمرکز، همۀ آن ارتباطات خطی و سلسله‌مراتب‌ها و نیز جایگزین‌کردن آن‌ها با چیزی توزیع‌یافته‌تر: سیستمی از نقطه‌ها و شبکه‌ها.

وبلاگ‌ها به روحِ این بی‌مرکزی، فرم و صورت دادند: آن‌ها پنجره‌ای رو به زندگی‌هایی بودند که به‌ندرت می‌شناختیم یا پل‌هاییتقریباً همۀ شبکه‌های اجتماعی، رفتاری شیئ‌گونه مثل عکس یا متن با لینک‌ها دارند؛ به‌جای‌اینکه آن‌ها را «رابطه» ای برای غنی‌ترکردن متن بدانند.بودندکه زندگی‌های مختلف را به یکدیگر وصل می‌کردند و از این راه تغییرشان می‌دادند. وبلاگ‌ها مثل کافه‌هایی بودند که مردم در آن‌ها دربارۀ هر موضوعی که به آن علاقه داشتند، بحث می‌کردند. آن‌ها مانند تاکسی‌های تهران بودند؛ اما در مقیاسی بزرگ‌تر.

تقریباً همۀ شبکه‌های اجتماعی، رفتاری شیئ‌گونه مثل عکس یا متن با لینک‌ها دارند؛ به‌جای‌اینکه آن‌ها را «رابطه» ای برای غنی‌ترکردن متن بدانند.

از زمانی که آزاد شده‌ام، فهمیده‌ام که هایپرلینک چقدر ارزش خود را از دست داده و حتی بی‌فایده شده است.

تقریباً همۀ شبکه‌های اجتماعی، رفتاری شیئ‌گونه مثل عکس یا متن با لینک‌ها دارند؛ به‌جای‌اینکه آن‌ها را «رابطه» ای برای غنی‌ترکردن متن بدانند. آن‌ها شما را تشویق می‌کنند به گذاشتن یک هایپرلینکِ واحد در معرض فرایند شبه‌دمکراتیکِ رأی‌دادن با لایک، مثبت یا قلب؛ ولی افزودن چندین لینک در یک متن، معمولاً مجاز نیست. هایپرلینک‌ها ابژه‌وار، ایزوله و ناتوان شده‌اند.

درعین‌حال، شبکه‌های اجتماعی، احترام بیشتری برای متن و تصاویر بومی قائل‌اند تا مواردی که در خارج از صفحاتشان قرار دارد. متن و تصاویر بومی، چیزهایی هستند که مستقیماً روی خود آن شبکه‌ها گذاشته می‌شوند. دوست عکاسی به من توضیح داد که چگونه عکس‌هایی را که مستقیماً در فیسبوک آپلود می‌کند، تعداد لایکِ بسیار زیادی دریافت می‌کند، و این بدان معنی است که این عکس‌ها در نیوزفید دیگران بیشتر ظاهر می‌شود. ازطرف‌دیگر، اگر لینکی را به همان عکس در جایی خارج از فیسبوک بگذارد؛ مثلاً در وبلاگ گردوخاک‌گرفته‌اش، عکس‌هایش خیلی کمتر دیده می‌شود و بنابراین لایک‌های به‌مراتب کمتری می‌گیرد. این چرخه، مدام خود را تقویت می‌کند.

رفتار برخی شبکه‌ها مانند توییتر با هایپرلینک‌ها کمی بهتر است. برخی دیگر مثل شبکه‌های اجتماعیِ بی‌اعتماد به نفسْ رفتارِ پارانوییدتری دارند. اینستاگرام که در مالکیت فیسبوک است، به کاربرانش به‌هیچ‌وجه اجازۀ ترک محیطش را نمی‌دهد. می‌توانید یک آدرسِ وب در کنار عکس خود بگذارید؛ اما کلیک‌کردن روی این آدرس، شما را به جایی نخواهد برد. افرادِ بسیار زیادی کارِ روزمرۀ خود را با اینترنت از همین بن‌بست‌های شبکه اجتماعی آغاز می‌کنند و همان‌جا نیز آن را پایان می‌دهند. خیلی‌ها حتی متوجه نیستند که وقتی یک عکس اینستاگرامی را لایک می‌کنند یا دربارۀ ویدئوی دوستی در فیسبوک نظر می‌گذارند، در حال استفاده از زیرساخت اینترنت هستند. فکر می‌کنند که فقط با یک برنامک ساده سروکار دارند. ۵۸ درصد مردم هند و ۵۵ درصد مردم برزیل فکر می‌کنند فیس‌بوک همان اینترنت است.

اما هایپرلینک‌ها نه‌تنها اسکلت وب را تشکیل می‌دهند؛ بلکه چشمانِ آن نیز هستند که مسیری است به روح وب. یک صفحۀ وبِ کور، یعنی صفحۀ بدون هایپرلینک، نمی‌تواند به صفحۀ وب دیگری نگاه کند یا چشم بدوزد. این مسئله برای مناسبات قدرت در دنیای وب، پیامدهایی جدی دارد.

شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالی‌که پرتوپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب می‌کند.

تقریباً همۀ نظریه‌پردازان، چشم‌دوختن را در رابطه با قدرت و عمدتاً در معنای منفی بررسی می‌کنند: چشم‌دوزنده شخصِ پیشِ روی خود را برهنه و به شیئی بی‌قدرت تبدیل می‌کند که از هوش یا عاملیت، عاری است؛ اما در دنیای صفحات وب، چشم‌دوختن، کارکرد متفاوتی دارد: قدرت‌بخشی. وقتی یک وب‌سایت قدرتمند، مثل گوگل یا فیسبوک به صفحۀ وب دیگری چشم می‌دوزد یا به آن لینک می‌دهد، با این کار صرفاً به آن وصل نمی‌شود؛ بلکه به آن هستی و حیات می‌بخشد. به‌بیان استعاری، صفحۀ شما بدون این نگاهِ قدرت‌بخش، نفس نخواهد کشید. مهم نیست که در یک صفحه چند لینک گذاشته باشید. تا وقتی که کسی به آن نگاه نکند، صفحۀ شما عملاً هم مرده خواهد بود و هم کور و بنابراین از انتقال قدرت به صفحۀ وب خارجی عاجز است.

از طرف دیگر، قدرتمندترین صفحات وب، آن‌هایی هستند که چشمان زیادی به آن‌ها دوخته شده است. درست مثل ستارگان مشهوری که از میلیون‌ها چشم انسانی که در هر زمان به آن‌ها دوخته می‌شود، نوعی قدرت می‌گیرند، صفحات وب نیز می‌توانند قدرتشان را از طریق هایپرلینک‌ها دریافت و توزیع کنند.

اما برنامک‌هایی مثل اینستاگرام، کاملاً یا تقریباً کورند. نگاهشان به جایی غیر از داخل دوخته نمی‌شود، تمایلی به انتقال هیچ‌یک از قدرت‌های وسیعشان به دیگران ندارند و این کارِ صفحات دیگر را شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالی‌که پرتوپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب می‌کند.به سمت مرگی بی‌صدا می‌کشاند. نتیجه این می‌شود که صفحات وبی که خارج از رسانه‌های اجتماعی‌اند، در حال مرگ‌اند.


پیش از آنکه گرفتار شوم، یادم هست که روند محدودشدنِ قدرت هایپرلینک‌ها آغاز شده بود. بزرگ‌ترین دشمن هایپرلینک، فلسفه‌ای بود که دو ارزش غالب و بیش‌ازحدمهم‌شده در دوران ما را با هم داشت: تازگی و محبوبیت. این دو در استیلای سلبریتی‌های جوان در دنیای واقعی خود را نشان می‌دهند. این فلسفه در پدیدۀ استریم خلاصه می‌شود.

استریم اکنون روش غالبِ مردم برای دریافت اطلاعاتِ موجود در صفحات وب است. کاربرانِ اندکی صفحات وبِ اختصاصی را به‌طور مستقیم چک می‌کنند. آن‌ها به‌جای این کار، از جریان بی‌پایان اطلاعاتی تغذیه می‌کنند که الگوریتم‌های پیچیده و مخفی برایشان انتخاب می‌کنند.

استریم یعنی لازم نیست دیگر صفحات وب زیادی باز کنید. نیازی به تب‌های متعدد در مرورگرتان ندارید. حتی دیگر به مرورگر وب نیاز ندارید. فقط برنامۀ توییتر یا فیسبوک را روی گوشی هوشمندتان باز می‌کنید و مشغول می‌شوید. حالا به‌جای اینکه شما به سمت اطلاعات بروید، اطلاعات نزد شما می‌آید. الگوریتم‌های کامپیوتری همه‌چیز را برای شما دست‌چین کرده‌اند. این الگوریتم‌ها بر اساس آنچه شما یا دوستانتان قبلاً خوانده یا دیده‌اید، چیزی را که ممکن است بخواهید ببینید، پیش‌بینی می‌کنند. اینکه برای پیدا کردن مطالب جالب در انبوهی از صفحات وب وقت تلف نکنیم، عالی به نظر می‌رسد.

اما آیا در این میان چیزی از دست می‌دهیم؟ در عوضِ این کارایی چه چیزی می‌دهیم؟

در بسیاری از برنامک‌ها رأی‌هایی که به صورت لایک، مثبت، ستاره و قلب می‌دهیم، در واقع، بیشتر به آواتارهای بامزه و شهرت مربوط می‌شود تا به متن مطلبی که گذاشته شده است. شاید یک پاراگراف هوشمندانه که شخصی عادی آن را نوشته است، از جریان استریم کنار گذاشته شود؛ درحالی‌که پرت‌وپلاهای احمقانۀ یک سلبریتی حضور و توجهی فوری در اینترنت کسب می‌کند.

الگوریتم‌های فعال در پسِ استریم نه‌تنها «تازگی» و «محبوبیت» را معادلِ «اهمیت» می‌گیرند؛ بلکه بیشتر تمایل دارند آنچه را قبلاً دوست داشته یا لایک زده‌ایم، به ما نشان دهند. این سرویس‌ها رفتار ما را به‌دقت زیر نظر می‌گیرند و با ظرافت، نیوزفید ما را با مطالب، عکس‌ها و ویدئوهایی می‌آرایند که فکر می‌کنند به احتمال زیاد بخواهیم ببینیم.

محبوبیت به‌خودی‌خود بد نیست؛ اما مخاطراتی نیز دارد. در یک اقتصادِ مبتنی بر بازار آزاد، کالاهای با کیفیتِ کم و قیمت بد، محکوم به شکست‌اند. هیچ کس از تعطیلیِ کافه‌ای ساکت در بروکلین با قهوۀ بی‌کیفیت و خدمتکارانی بدرفتار، ناراحت نمی‌شود. ولی ایده‌ها و نظرات با خدمات یا کالاهای مادی یکسان نیستند. ایده‌ها هرچقدر هم نامحبوب یا حتی بد باشند، از بین نخواهند رفت. تاریخ ثابت کرده که اکثر ایده‌های بزرگ و بسیاری از ایده‌های بد برای مدتی طولانی کاملاً نامحبوب بوده‌اند و وضعیت حاشیه‌ای آن‌ها به تقویتشان انجامیده است. دیدگاه‌های اقلیتی وقتی که امکان بیان پیدا نکنند و به رسمیت شناخته نشوند، افراطی می‌شوند.

دنیا هم برای دولت‌ها و هم برای شرکت‌های بزرگ، کاملاً پیش‌بینی‌پذیر خواهد بود و پیش‌بینی‌پذیری یعنی کنترل.


امروزه استریم شکل غالبِ سازماندهی اطلاعات در رسانه‌های دیجیتال است. استریم در هر شبکۀ اجتماعی و برنامۀ موبایل وجود دارد. از زمانی که آزادی‌ام را به دست آوردم، هر جا که می‌روم پدیدۀ استریم را می‌بینم. گمان می‌کنم به‌زودی شاهد روزی خواهیم بود که سایت‌های خبری، کل محتوای خود را بر اساس همین اصول سازماندهی خواهند کرد. امروزه استیلای استریم نه‌تنها باعث شده تا بخش‌های عظیمی از اینترنت، اهمیت چندانی به کیفیت ندهند؛ بلکه موجبِ خیانتی عمیق به تنوعی است که درافقِ شبکۀ جهانی وب طراحی شده بود.


تردیدی ندارم که امروزه تنوع موضوعات و نظراتِ آنلاین، کمتر از گذشته است. شبکه‌های اجتماعی امروزی، ایده‌های جدید، متفاوت و چالش‌برانگیز را سرکوب می‌کنند؛ چون استراتژی‌های رتبه‌بندی‌شان اولویت را به چیزهایی می‌دهد که مشهورند و به آن عادت کرده‌ایم. جای تعجب ندارد که شرکت اپل برای برنامک‌های خبری خود، ویراستارهای انسانی استخدام می‌کند. اما تنوع به روش‌هایی دیگر و برای اهدافی دیگر نیز کاهش می‌یابد.

بخشی از آن بصری است. تمام پست‌های من در توییتر و فیسبوک، به چیزی مثل وبلاگی شخصیامروزه تنوع موضوعات و نظراتِ آنلاین، کمتر از گذشته است.شباهت دارند: در یک صفحۀ مشخص، به ترتیب زمانیِ وارونه، مرتب می‌شوند و هر مطلب، آدرس‌ِ وب مستقیم و منحصر به فرد دارد. بله، این درست است؛ اما کنترل چندانی بر ظاهر صفحه‌ام ندارم و نمی‌توانم آن را زیاد شخصی کنم. صفحۀ من باید از ظاهری یکدست پیروی کند که طراحان شبکۀ اجتماعی برایم تعیین می‌کنند.

متمرکزسازیِ اطلاعات نیز نگرانم می‌کند؛ چراکه احتمال نابودشدنِ همیشگی مطالب را زیاد می‌کند. پس از دستگیری‌ام، سرویس میزبانم حسابم را مسدود کرد؛ چون نمی‌توانستم هزینۀ ماهانۀ آن را پرداخت کنم. ولی حداقل از تمام پست‌هایم در یکی از پایگاه‌های داده روی وب‌سرورِ خودم، نسخۀ پشتیبان تهیه کرده بودم. قبلاً بسیاری از ابزارهای وبلاگ‌نویسی به شما امکان می‌دادند تا پست‌ها و آرشیو خود را به فضای وبِ خودتان منتقل کنید؛ ولی بیشترِ سرویس‌های کنونی چنین اجازه‌ای نمی‌دهند. حتی اگر این کار را نمی‌کردم، سایت آرشیو اینترنت، می‌توانست نسخه‌ای از این اطلاعات را نگه‌داری کند. اما اگر به هر علتی، حسابم در فیسبوک یا توییتر بسته شود چه؟ شاید خود این سرویس‌ها به‌این‌زودی‌ها از بین نروند؛ ولی دور از تصور نیست که روزی خیلی از سرویس‌های امریکایی، حساب ایرانیان را در نتیجۀ تحریم‌های اقتصادی، مسدود کنند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، می‌توانم پست‌هایم را از بعضی از این سرویس‌ها دانلود کنم؟ فرض کنیم که بتوان نسخۀ پشتیبان را به سرویسِ دیگری انتقال داد؛ اما آدرس وب منحصربه‌فردی که برای پروفایلِ شبکۀ اجتماعی‌ام داشتم چه می‌شود؟ آیا پس از آنکه به تصرف شخصی دیگر درآمد، قادر خواهم بود آن را پس بگیرم؟ نام‌های دامنه نیز دست‌به‌دست می‌شود؛ ولی مدیریت فرایند کار، آسان‌تر و روشن‌تر است؛ به‌ویژه اینکه رابطه‌ای مالی بین شما و فروشندۀ دامنه وجود دارد که باعث می‌شود کمتر در معرض تصمیمات ناگهانی و غیرشفاف قرار گیرد.

اما هولناک‌ترین پیامد تمرکزِ اطلاعات در عصر شبکه‌های اجتماعی، چیز دیگری است: این تمرکز اطلاعات، همۀ ما را در رابطه‌مان با دولت‌ها و شرکت‌های بزرگ، بسیار ضعیف و کم‌توان می‌کند.

روزبه‌روز پایِش و مراقبت بیشتری روی زندگی متمدن اعمال می‌شود و اوضاع با گذشت زمان بدتر هم می‌شود. شاید تنها راه دورماندن از دستگاه وسیع پایش، این است که به غاری برویم و بخوابیم؛ هرچند بعید است بتوانیم سیصد سال آنجا بمانیم!

تحت‌نظربودن، چیزی است که همۀ ما در نهایت مجبوریم به آن عادت کرده و با آن زندگی کنیم و این نکته متأسفانه ربطی هم به کشور محل سکونتمان ندارد. جالب این است که کشورهایی که با مدیران فیسبوک و توییتر تعامل می‌کنند، دربارۀ شهروندانشان اطلاعات بیشتری دارند تا کشورهایی مثل ایران که دولت در آن کنترل بیشتری روی اینترنت اعمال می‌کند؛ اما دسترسی قانونی به برخی رسانه‌های اجتماعی مسدود است.

بااین‌حال، هولناک‌تر از تحت‌نظربودنِ صرف، ‌ کنترل‌شدن است. وقتی فیسبوک می‌تواند فقط با صدوپنجاه لایک ما را بهتر از پدر و مادرمان یا با سیصد لایک بهتر از همسرمان بشناسد، آن گاه دنیا هم برای دولت‌ها و هم برای شرکت‌های بزرگ، کاملاً پیش‌بینی‌پذیر خواهد بود و پیش‌بینی‌پذیری یعنی کنترل.


ایرانیانِ طبقۀ متوسط، مثل بیشتر مردم دنیا شیفتۀ مُدهای جدیدند. کاربرد یا کیفیت، معمولاً در مقایسه با مد روز بودن کمتر اهمیت دارد. وبلاگ‌نویسی در اوایل دهۀ ۲۰۰۰ شما را امروزی و شیک نشان می‌داد، سپس در حدود سال ۲۰۰۸ فیسبوک و بعد از آن توییتر مد روز شد. از سال ۲۰۱۴ اینستاگرم به میدان آمده است و کسی نمی‌داند که پدیدۀ بعدی چیست. اما هر چه دربارۀ این تحولات بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر به این نکته پی می‌برم که ممکن است اصلاً همۀ نگرانی‌هایم به بیراهه کشیده شده باشند. شاید دربارۀ چیزهایی که نباید نگراندر گذشته، دنیای وب بسیار نیرومند و جدی بود؛ ولی امروزه بیشتر شبیه سرگرمی است.شده‌ام. شاید چیزی که باید نگرانش باشم، مرگِ هایپرلینک یا تمرکزگرایی نباشد.

شاید خودِ متن، در حال ازبین‌رفتن است. اولین بازدیدکنندگانِ وب، وقت خود را صرف خواندن مجله‌های آنلاین می‌کردند. بعد از آن بود که وبلاگ‌ها آمدند، سپس فیسبوک و سرآخر توییتر. حالا اکثر مردم وقت خود را صرفِ اینستاگرام و تلگرام و ویدئوهای فیسبوک می‌کنند. روزبه‌روز در شبکه‌های اجتماعی، متون کمتر و کمتری برای خواندن و ویدئوها و عکس‌های بیشتری برای دیدن گذاشته می‌شوند. آیا شاهد افول خواندن در وب به نفع دیدن و شنیدن هستیم؟

آیا این گرایش از عادت‌های متغیرِ فرهنگیِ مردم ناشی می‌شود یا اینکه مردم از قواعد تازۀ شبکه‌های اجتماعی پیروی می‌کنند؟ نمی‌دانم. پژوهشگران باید به این سؤال پاسخ دهند. اما احساس می‌کنم این گرایش، جنگ‌های فرهنگی قدیمی را دوباره زنده می‌کند. دنیای وب، کار خود را با تقلید از کتاب آغاز کرد و برای سالیان متمادی محتوای غالبش متن بود و هایپرتکست. موتورهای جست‌وجو ارزش زیادی به این چیزها می‌دادند و برخی شرکت‌ها و بعضی مونوپولی‌ها مانند گوگل به‌طور کامل بر پایۀ متن و هایپرتکست ساخته شدند. ولی به نظر می‌رسد با رشد اسکنر، عکاسی دیجیتال و دوربین ویدئویی اوضاع در حال تغییر است. ابزارهای جست‌وجو به بهره‌گیری از الگوریتم‌های پیشرفتۀ تشخیص عکس روی آورده‌اند و درآمد تبلیغات نیز در حال سرازیرشدن به آنجا است.

اما استریم، برنامک‌های موبایل و تصاویر متحرک: همۀ این‌ها حاکی‌اند از تغییر رویکرد از مفهومی به نام «اینترنت‌کتاب» به‌سمت «اینترنت‌تلویزیون». به نظر می‌رسد از شیوۀ ارتباط غیرخطی، یعنی گره‌ها، شبکه‌ها و لینک‌ها به‌سمت شیوۀ خطیِ همراه با تمرکز و سلسله‌مراتب رفته‌ایم.

وقتی که وب اختراع شد، قرار نبود به نوعی تلویزیون تبدیل شود؛ اما حالا خواه‌ناخواه به‌سرعت دارد به تلویزیون شباهت پیدا می‌کند: ابزاری خطی، منفعل، برنامه‌ریزی‌شده و درون‌نگر.

وقتی وارد فیسبوک می‌شوم، تلویزیون شخصی‌ام روشن می‌شود. تنها کاری که باید بکنم، این است که صفحه را اسکرول کنم: عکس‌های جدیدِ پروفایلِ دوستان، نظرات کوتاه دربارۀ مسائل روز، لینک‌هایی به مطالب تازۀ مطبوعات با شرح‌هایی کوتاه، آگهی و البته ویدئوهایی که به‌صورت خودکار پخش می‌شوند. گهگاهی روی دکمۀ لایک یا بازنشرکلیک می‌کنم، نظر دیگران را می‌خوانم یا خودم نظر می‌گذارم یا مقاله‌ای را باز می‌کنم. اما داخل فیسبوک می‌مانم و فیسبوک همچنان آنچه را که ممکن است بپسندم، برایم پخش می‌کند. این آن وبی نیست که وقتی به زندان رفتم، می‌شناختم. این آیندۀ وب نیست. این تلویزیون است.

گاهی فکر می‌کنم شاید چون سنم بالاتر رفته است، سخت‌گیر شده‌ام. شاید همۀ این‌ها تکامل طبیعی نوعی فناوری است؛ اما نمی‌توانم چشمانم را روی چیزی که رخ می‌دهد، ببندم: ازدست‌رفتنِ تنوع و نیروی روشنفکرانه و زوال پتانسیل‌های بزرگی که می‌توانستند برای دوران آشفتۀ ما داشته باشد. در گذشته، دنیای وب بسیار نیرومند و جدی بود؛ ولی امروزه بیشتر شبیه سرگرمی است. به‌طوری‌که برخی از این شبکه‌های اجتماعی، مثلاً اینستاگرام، در ایران اساساً مسدود نیستند.

دل‌تنگم برای زمانی که مردم وقت می‌گذاشتند تا خود را در معرض نظرات مختلف قرار دهند و به خود زحمت می‌دادند تا متن‌های بیش از یک پاراگراف یا ۱۴۰ کاراکتر را بخوانند. دلم تنگ شده است برای روزهایی که می‌توانستم مطلبی در وبلاگ خودم بنویسم و روی دامنۀ خودم منتشر کنم، بی‌آنکه برای تبلیغ نوشته‌ام در شبکه‌های اجتماعیِ مختلف به همان اندازه وقت صرف کنم. دل‌تنگ زمانی هستم که هیچ‌کس اهمیتی به لایک‌ها و بازنشرها نمی‌داد.

این آن وبی است که از پیش از گرفتاری به یاد دارم. وبی که باید نجاتش دهیم.


این مقاله ترجمه‌ای است از The Web We Have to Save که در سال ۲۰۱۵ مجله‌ی «متر» منتشر شد.

چرا المیادین فارسی از نان شب واجب‌تر است

‏⁧‫منوتو‬⁩ تنها یک شبکه تلویزیونی نیست، بزرگترین تهدید اسراییل علیه ایران است. برای شکست آن به طرحی نو نیاز است.

حسین درخشان

جنگ با ایران، تنها حکومت مستقل غرب آسیا، خیلی وقت است اغاز شده است ــ درست از فردای پایان جنگی که صدام به نیابت از آمریکا با ایران آغاز کرده بود. با روایتی دیگر این جنگ از روزی آغاز شد که سفارت آمریکا، با نگرانی از کودتایی دیگر برای بازگرداندن شاه، اشغال شد و آنچه رفت که رفت.

از همان زمان که، پیش از ظهور کانالهای تلویزیونی شبانه روزی خبری، شبکه های سه‌گانه ی اصلی آمریکا روزشمار گروگان‌گیری به راه انداختند و در رقابت بر سر مخاطب، هر شب دهها میلیون آمریکاییِ بی خبر از دنیا را با تنفر از ایران و انقلابش به رختخواب فرستادند. تا آن زمان، مخاطب هدفِ رسانه‌های آمریکا مردم همان کشور بود، اما با راه افتادن اولین شبکه خبری جهانی، سی ان ان، کم کم مردم اروپا و دیگر کشورهای جهان نیز به جمع مخاطبانِ هدف پیوستند. ایران تنها هدف این جنگ تازه رسانه‌ای نبود، اما یکی از مهمترین‌ها بود.گذشت تا چند سال بعد که بالاخره تکنولوژی های پخش ماهواره‌ای به اندازه ای ارزان شد که بتواند مخاطبِ هدف تازه ای را اضافه کند: قشر متوسط کلانشهری و جوان ایران. جنگ از آن روز شکل تازه‌ای یافت.

حوادث ۱۸ تیر ۱۳۷۸ نخستین عرصه‌ی جنگ تازه برای بدست آوردن قلب و ذهن قشر متوسط ایران بود که در بستر کنش و واکنش دو گروه تندرو و هیجان‌زده شکل گرفت و به سمت اولین تلاش برای تغییر رژیم در داخل پیش رفت.

پس از آن بود که جوانان قشر متوسط ایرانی بطور رسمی و علنی هدف تئوریسین‌های براندازی آمریکایی-اسراییلی (مانند مایکل لدین و مایک فلین) قرار گرفتند و آرام آرام مطالعات وسیعی درباره روشهای تاثیرگذاری بر آنان آغاز شد. در دولت بوش رقابتی شدید میان جنگ‌طلبان و براندازان درگرفت، اما توان بازدارنگی نظامی ایران از یک سو و باتلاق ارتش آمریکا در عراق و افغانستان از سوی دیگر موجب پیروزی حامیان براندازی بر جنگ‌طلبان شد.

اوباما که آمد صدای آمریکا و بی بی سی موضعی درمجموع ملایم در قبال براندازی گرفتند، چرا که دولت اوباما هدفی بزرگتر، یعنی تغییر رفتار ایران را بجای تغییر رژیم، از راه دیپلماسی و مذاکره دنبال می‌کرد.

تلویزیون منوتو در این بستر و درمخالفت با سیاست تازه‌ی اوباما زاده شده. به ویژه که حوادث پس از انتخابات سال ۸۸ شکاف‌های عمیق و بی اعتمادی بخش بزرگی از جوانان قشر متوسط شهری به روایت رسمی نظام و نهادهایش، بخصوص رسانه‌ی ملی، را در پی داشت. منوتو یک سال بعد در پاییز ۱۳۸۹ افتتاح شد. شبکه‌ای خوش آب و رنگ و جوان‌پسند، ناگهانی و بی ریشه، و شوخ و شنگ و هوشمندانه–با پنهان‌کاری غریبی درباره منبع مالی‌اش، و گفتمانی سیاسی که بیش از همه منطبق با رویکرد سیاسی اسراییل و نومحافظه‌کاران آمریکایی در قبال ایران بود. این گفتمان که در بخش خبر و دیگر برنامه‌های منوتو پنهان می‌شد، در برنامه‌ی عروسکی طنز سیاسی‌اش (با تقلید از برنامه‌ی فرانسوی Les Guignol) عریان بود: ضدیت تام با اصل انقلاب و نظام حاکم بر ایران با روایت سلطنت‌طلبان که در آن سپاه، اصلاح‌طلبان و اصولگرایان (از نقدی تا ظریف) همگی حافظ نظام و فاسد، احمق، خشن، مرتجع، ضد ملی و تشنه‌ی قدرت نمایانده می‌شدند.

سیاست تغییر رژیم، به ویژه پس از کنار رفتن هیلاری کلینتون و دنیس راس و رم امانوئل، بطور رسمی ازرویکرد دولت اوباما کنار کذاشته شد تا برسیاست تازه‌ی «تغییر رفتار» تمرکز شود. اما در نهایت اوباما نتوانست رفتار ایران را تغییر دهد و توافق اتمی نه تنها پرونده ایران را از قصاب‌خانه‌ی شورای امنیت سازمان ملل بیرون آورد، بلکه به تضمینی برای ادامه‌ی قدرت بازدارنده موشکی ایران و از سرگیری فروش نفت بدل شد. حامیان تغییر رژیم به سرعت شروع به بازسازی خود در هر دو حزب کردند و روی هردو اسب مسابقه، کلینتون و ترامپ، شرط بستند تا بلافاصله پس از آغازبکار رییس جمهور بعدی کار را شروع کنند. حالا نه تنها منوتو جانی تازه گرفته، بلکه بی بی سی فارسی (پس از کناره‌گیری ناگهانی صادق صبا) و صدای آمریکا نیز شاهد چرخش گفتمانی‌ شدید در بخشهای سیاسی و خبری خود بودند.

ترامپ آمد و زلزله‌ای در ساختار حاکمیت آمریکا ایجاد کرد. هرچند که منوتو، احتمالا بخاطر منابع مالی مستقلش از اوباما، از مدتها پیش از ترامپ برای آمدن او آماده بود. رضا پهلوی به ترامپ نامه نوشت و او را به پیش گرفتن سیاست براندازی با محوریت خودش تشویق کرد. گروهی از همفکران و عوامل پشت و جلوی دوربین منوتو هم در نامه‌ای از ترامپ درخواست تحریم‌ها و فشارهای بیشتر بر ایران کردند. بخش خبر منوتو ناگهان از استودیویی شبیه به زیرزمین (که استعاره از انزوای گفتمان براندازی در دولت اوباما بود) به روی زمین آمد. «دخمه‌ خبر» که شبیه به آرایشگاه‌های ارزان شب عید بود به «اتاق خبر» تبدیل شد– با دکوری چشم‌گیر و بزرگ و قالبی رسمی‌تر که «اسپا»های شیک و گران را با ماساژ‌دهندگان اختصاصی تداعی می‌کرد. همین‌طور چند هفته پیش قرارداد پخش ماهواره‌ای‌اش را ارتقا داد تا بتواند تصویر و صدای باکیفیت‌تری به ایران برساند.

در مقابل، رسانه‌ی ملی خبر «بیست و سی» را دارد که شاید خود زمانی الگوی منوتو برای خبررسانی خودمانی بود، اما حالا با صمیمیتی تصنعی، گفتمانی یک‌طرفه، کمترین سلیقه در جزییات ظاهری، و البته مجریانی که جیغ زدن را با اجرای پرانرژی اشتباه می‌گیرند. این تازه پربیننده‌ترین بخش خبری رادیو و تلویزیون است.

واقعیت آن است که جمهوری اسلامی عملا دسترسیِ رسمی خود را به قشر متوسط شهری ایران از دست داده است، چه رسد به توان تاثیرگذاری بر آن را. شایعات حاکی از قتل بجای مرگ، خرابکاری بجای حادثه، و امثال آن به سرعت می‌پیچیند و صدای تکذیب و روشنگری‌های رسمی به جایی نمی‌رسد. هر اتفاقی در ماشین رسانه‌ایِ براندازی تبدیل به توطئه‌ی اقلیت بر اکثریت و هر اعتراضی به عنوان شورش اکثریت بر اقلیت تفسیر می‌شود و روز به روز زمینه برای به راه انداختن ناامنی، آشوب و خشونت خیابانی آماده‌تر می‌گردد.

راه حل کجاست؟

از دستگاه چاق و کند و بی‌کیفیت صداوسیما بیش از این برنمی‌آید و محدودیت‌های شرعی، قانونی و عرفی نیز دست و پای رسانه ملی را در این نبردِ جذابیت بسته است. جنگ جنگ ظاهرها و ناخودآگاه‌هاست و جمهوری اسلامی، بیش از ظاهر و حس، به تظاهر و عقلِ تصنعی اهمیت می‌دهد. در اوضاع کنونی باید به راه‌حل‌های مشهور به «بیرون ازجعبه» اندیشید. پیشنهاد مشخص من اجازه‌‌ی تاسیس بخش فارسی به شبکه‌ی تلویزیونی «المیادین» است.

المیادین شبکه‌ای ۲۴ ساعته با رویکردی خبری، سیاسی و فرهنگی است، که چهار سال پیش و پس از آغاز جنگ سوریه، در شهر بیروت تاسیس شد. انگیزه‌ی اولیه به چالش گرفتن روایت غالب بر رسانه‌های غرب‌گرای عرب، بویژه الجزیره، از بحران سوریه بود که ناگهان با روایت ائتلاف سعودی-قطر-ترکیه هم‌راستا شده بود. موسس این شبکه، غسان بن جدو، و مهمترین مدیرانش خود ازروزنامه‌نگاران برجسته‌ی الجزیره بودند که پس از فاصله‌ گرفتن این شبکه از اصول خبررسانی منصفانه استعفا دادند.

المیادین، با شعار «واقعیت، همان‌گونه که هست» (الواقع کما هو)، به سرعت جای خود را باز کرده و حالاجزء پنج شبکه پرمخاطب دنیای عرب است. دفتر مرکزی‌اش در بیروت است و در تمام دنیای عرب و کشورهای مهم جهان دفتر یا خبرنگار دارد، از جمله در قاهره، غزه، تونس و تهران.

هرچند برآیند گفتمان سیاسی این شبکه حامی مقاومت لبنان و فلسطین و ایران و مخالف غرب و اسراییل است، اما این موجب نشده از اصول حرفه‌ای خبررسانی فاصله بگیرد و تبدیل به ابزار پروپاگاندای مقاومت یا ایران و سوریه شود. تمام صداهای مهم دنیای عرب در آن شنیده می‌شوند و همین موجب اعتبار آن شده است. همین‌طور از نظر مالی -حداقل در ظاهر- به هیچ دولتی وابسته نیست و بودجه‌‌اش را از گروهی از سرمایه‌گذاران خصوصی دریافت می‌کند.

المیادین به‌خاطر همین ویزگی‌ها بهترین نامزد برای ایستادن دربرابر «من و تو» ست. مهمترین امتیاز آن «فاصله‌ی همراه با دسترسی» با ایران است، چه فاصله‌ی جغرافیایی و چه سیاسی. محدودیت‌های شرعی و قانونی داخل مرزهای ایران را ندارد و خواهد توانست با لحن و ظاهر مورد پسند قشر متوسط شهری در ایران، که مخاطبِ هدفِ شبکه‌ی «من و تو» نیز هست، برنامه بسازد. از موضوعات سیاسی بگیرید تا موضوعات فرهنگی که رسانه‌ی رسمی جمهوری اسلامی در پرداختن به آن محذورات شرعی، قانونی و حتا سیاسی دارد. همزمان بخاطر مجوز قانونی فعالیت در ایران برگ برنده‌ای دربرابر شبکه‌های ماهواره‌ای دیگر دارد که همانا دسترسی به افراد و مکان‌های داخل کشور است.

برای مثال، می‌تواند در میزگردهایش افرادی را از داخل ایران شرکت دهد که مجاز یا مایل به حضور در شبکه‌های دیگر مانند بی.بی.سی فارسی یا منوتو نیستند، مانند مقامات رسمی یا کارشناسان و مشاهیر فرهنگی و فعالان سیاسی. همزمان می‌تواند منتقدان یا حتا مخالفان را از خارج از ایران در برنامه‌هایش شرکت دهد تا بتواند مدعی حداکثر انصاف و بی‌طرفی شود. همین‌طور می‌تواند آن دسته از رویدادهای سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی داخل کشور را که نه رسانه ملی می‌تواند پوشش دهد و نه امثال من و تو به آن دسترسی دارند (مانند کنسرت‌های موسیقی، جشنواره‌های سینمایی و غیره، سمینارهای سیاسی و اجتماعی در دانشگاه‌ها یا مراکز علمی) پوشش دهد. امکان مشارکت دادن مخاطب در برنامه‌ها هم در سایه‌ی این دسترسی بسیار آسان‌تر خواهد بود. این مزیت انحصاری، یعنی دسترسی به داخل، از طرفی در همان قدم اول این شبکه را از رقبا جلو خواهد انداخت و مخاطبان را جذب می‌کند، و از طرف دیگر اعتماد آنان را به انصاف و بی‌طرفی خود جلب خواهد کرد.

المیادین فارسی کارکردهایی غیر مستقیم نیز دارد. با آمدن ترامپ و تند شدن گفتمان سیاسیِِ رسانه‌های وابسته به دولت‌های غربی، بخشی از نیروی انسانی آنان که در سالهای اخیر از داخل جذب شده‌اند ناراضی خواهند بود. در عین حال به دلایل گوناگون اقتصادی، امنیتی یا حتا فرهنگی تمایلی به بازگشت و زندگی در ایران ندارند. این گروه از روزنامه‌نگاران می‌توانند زیر نظر سردبیران و مدیران همسو با گفتمان سیاسی حاکم بر شبکه در دفتر مرکزی در بیروت یا حتا دفتر لندن کار کنند و در ازای آن اجازه‌ی رفت و آمد به کشور را دریافت کنند. به این ترتیب هم نیروی انسانی با کیفیت و آموزش‌دیده در رسانه‌های جهانی جذب این شبکه خواهند شد، و هم از نظر سیاسی به عنوان یک پیروزی برای جمهوری اسلامی دیده خواهند شد. همان‌طور که دولت‌های غربی جذب نیرو از ایران را همیشه به عنوان پیروزی سیاسی خود نشان می‌دهند.

بودجه‌ی سالانه‌ی من وتو مانند منبع تامین آن مشخص نیست. (شایع است یک شرکت بساز و بفروش متعلق به خانواده‌ای ایرانی-اسراییلی منبع مالی اصلی آن است.) اما بی.بی.سی فارسی برای هشت ساعت برنامه‌ای که تولید می‌کند حدود ۲۰ میلیون دلار بودجه دارد. گفته می‌شود المیادین ۲۴ ساعته‌ی عربی حدود ۴۰ میلیون دلار سالانه هزینه دارد. کم و بیش با همین مبلغ، که در مقایسه با بودجه حدودا ۵ میلیارد دلاری سازمان صدا و سیما ناچیز است، می‌توان پربیننده‌ترین و موثرترین شبکه‌ی تلویزیونی فارسی زبان را به راه انداخت.

شبکه‌ی من و تو در مرکز برنامه‌ی براندازی جمهوری اسلامی قرار دارد که اسراییل سالهاست آن را طراحی و پیگیری کرده است و حالا با ظهور ترامپ جانی تازه گرفته است. به احتمال زیاد صدای آمریکا و شاید یک یا دو شبکه‌ی تلویزیونی تازه‌ی دیگر نیز در چند سال آینده به این طراحی اضافه خواهند شد. این یعنی بزرگترین دشمنان ایران هر شب به ذهن و قلب میلیون‌ها ایرانی در خصوصی‌ترین فضای زندگی‌شان دسترسی‌ای یافته‌اند که خود جمهوری اسلامی ندارد. این بدون شک خطری بزرگ است، اما راه حل آن بیش از آنکه پول و تلاش بخواهد، به یک تصمیم کوچک ولی شجاعانه وابسته است.
—-
حسین درخشان نویسنده و تحلیل‌گر رسانه است و در تویتر (@h0d3r_fa) فعال است.

منبع: الف
http://alef.ir/vdcgz79t7ak9tn4.rpra.html?448508

چرا منافع ملی این روزها از مسیر تویتر می‌گذرد

اوضاع به سرعت عوض شده است. ائتلاف آمریکا-سعودی-اسراییل با آمدن ترامپ و پس از شکست در سوریه به کمک رجویستها و پهلویست‌های وطن‌نشناس تلاش گسترده ای را قدم به قدم به سمت براندازی («تغییر رژیم» به تعبیر خودشان) در ایران آغاز کرده است.

برنامه این است که بر هر حادثه یا اتفاق احساس برانگیزی سوار شوند و پس از راه انداختن تظاهرات تویتری و دمیدن در آتش آن به کمک کانالهای تلگرامی و ماهواره ای شان چرخه‌ای را برای فوران احساسات پاک مردم شاعرپیشه و مظلوم پرست ایران راه بیندازند. بعد قصد دارند آن را به خیابان بکشند و از دل آن قربانیان جدید بسازند و مواد لازم برای کشاندن داستان به رسانه‌های جهانی را فرآهم آورند تا شاید بتوانند آشوب خیابانی راه بیندازند، تحریم‌ها را افزون و برجام را باطل کنند–و نهایتا سراغ گزینه نظامی بروند.

نقطه شروع این برنامه تویتر است، و بعد رسانه‌های سنتی‌تر می‌آیند تا تظاهراتهای تویتری (مشهور به طوفان هشتگی) را به تظاهرات خیابانی تبدیل کند.

در این میان، ایران بی‌دفاع است. به رغم تلاشهای مدیران قبلی و فعلی، پروپاگاندای عریان، بی ظرافت، پرخرج، کارمندی، کم بهره و کم‌خلاقیت° خبرِ صداوسیما را کم مخاطب و کم اعتبار کرده. تویتر هم که به عنوان عریض‌ترین خیابان اینترنتی این روزها عرصه مهمترین حوادث و مباحثات سیاسی-رسانه جهان شده هنوز مسدود است–به رغم همه بحثها درباره آزاد شدنش و حضور دهها سیاستمدار و مقام برجسته.

چه باید کرد؟ پیشنهاد من چهار بخش دارد: ۱) تویتر را باز کنید. نخبگان و تحصیل کردگان را به فعالیت در آن تشویق کنید و استفاده از آن را برای عموم آموزش دهید. از وزیران، نمایندگان مجلس و مدیران ارشد دولتی گرفته تا سخنگویان تمام موسسات و سازمانهای دولتی و بخصوص قضایی. ۲) رادیو و تلویزیون را وادار به حمایت این نخبگان کنید. در برنامه‌های مهم مثل نود، ۲۰:۳۰ و غیره تهیه کنندگان باید از تویتر به عنوان مهمترین راه ارتباط با مخاطبان بهره گیرند. نوسندگان و توییت‌های همسو با منافع ملی باید در آنان برجسته شوند و صدایشان پژواک گسترده یابد. ۳) کانالهای تلگرام همسو با منافع ملی باید تاسیس و غیرمستقیم تبلیغ شوند تا بتوانند با کانالهای پرمخاطبی که دنبال منافع حزبی یا منافع معاندان هستند رقابت کنند و هژمونی آنان را به چالش بگیرند. ۴) نوسندگان روزنامه‌ها و وب‌سایتهای خبری، چهره های رادیو و تلویزیونی، و صاحب‌نظران وفادار به کشور همه باید در تویتر فعال‌ شوند و حساب تویتری شان در کنار اسم آنان در مطالبی که درباره شان منتشر می‌شود یا در برنامه‌های رادیو و تلویزیون ذکر شود.

واقعیت آن است که تویتر جای وبلاگ‌ها را به عنوان «عرصه عمومی» (به تعریف هابرماس) گرفته‌است؛همزمان نقطه آغاز معاندان برای به راه انداختن آشوب در کوتاه مدت (به ویژه پیش از انتخابات) و نهایتا تغییر رژیم در بلندمدت شده است. غیبت صداهای مدافعِ منافع ملی از این عرصه تنها به سود مخالفانِ استقلال، آزادی و امنیت کشور است. بیدار شویم.

منتشر شده در روزنامه همشهری، ۱۰ بهمن ۱۳۹۵